خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

هیاهوی هیچ ...

وارد مترو که شدیم، خلوت بود، هنوز صندلی های خالی بود توی سایر واگن ها، تا حالا سوار نشده بودم. فقط فیلمش را دیده بودم! خنک بود و نرم و روان. ترجیح دادم بایستم و همسفر تکیه داد به دربی که قرار نبود باز بشه و تا آخر سفر هم بسته بود با علایم و نشانه هایی که عاجزانه درخواست می کرد از تکیه دادن به این درب خودداری کنید... ایستگاه خلوت بود و متر خلوت تر، کم کم که جلو رفت، ایستگاه به ایستگاه شلوغ تر شد، کم کم سر و کله ی دست فروش ها هم پیدا شد با اجناسی با قیمت هایی به شکلی باور نکردنی کم و احتمالا کیفیتی به همان نسبت. کم کم آنقدر شلوغ شد که جای سوزن انداختن نبود... ایستگاه دوم شلوغتر بود. پله ی برقی با تمام ظرفیت در تکاپو بود. دلم خواست روی پله های بی جان راه برم پله ها را یک در میان طی کردم، دلم هوای کوه داشت و شبیه سازی بدی نبود...! جز من یک نفر دیگر بود و باقی همه سوار پله ی برقی بودند... از کاشان که گذشتیم، اتوبان خلوت خلوت بود آنقدر که دل آدم گم می شد میان قربت بیابان و فرورفتن خورشید در دامان افق. تازگی ها دل بیشتر به کویر خو کرده تا جنگل انبوه ابری (با رازهایی نهفته در دل یک هوای مه آلود). کویر هم دل تره شاید... سفر همیشه حال غریبی داره، به هرکجا که باشه ... ندایی زمزمه ی بی صدایی سر میده و خط نگاهی که به بی نهایت می پیونده...


پی نوشت: تازگی فیلم عشق بی پایان (Endless Love) را دیدم با داستانی که لمس می شد و آدم ها و حوادثی که سخت دل را می فشرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.