صندلی تکی این حسن را داره که احتمال افتادن کنار یک آدم خر و پفی! یا آدم خیلی چاق که از حریم خودش تجاوز می کنه یا وقتی خوابش ببره رسما رها میشه روی سرت و ... صفر میشه اما الان تو ردیف جفتی کناری یه زن و شوهر جوون نشستند و دایما بلند بلند حرف می زنند، مخصوصا خانم محترم که یه بار هم صدای انفجار خنده اش احتمالا، تا نزدیک عرش رسید! خیالی نیست، خوش باشند و بگذرد این ساعت ها هم...
از این ها که بگذریم، هوای جاده و اتوبوس همیشه خاطره و احساسی است فراموش ناشدنی، نگاه کردن از پنجره به بیرون...
الان که می نویسم از سفر برگشتم، سرعت اینترنت پایین بود و نتونستم نوشته های بالا را ارسال کنم و بعلاوه بخش هاییش هم موند، می خواستم از ماه کامل دیشب توی آسمون بنویسم، از وداع دیروقت با دوستی که از راه دور اومده بود؛ می خواستم از سریالی که در اتاق انتظار ترمینال بود بنویسم. از دو پسر نوجوونی که روبروی ما بودند و سیگار را با سیگار روشن می کردند؛ می خواستم از نمایشگاه بنویسم؛ از آدم هاش و از وضعیتش، می خواستم از ابزاری که ساختم بنویسم، اما الان حال دلم سکوته و بس، نمی دونم چرا این سایه غم نیمه شب از کجاست، اندوه سکوت می طلبه...
پس منتظر می مانیم تا وقتی که حال دلتون هوای صحبت داشته باشه.