و ندانست کجای قصه بود در مرز حقیقت و مجاز، میان ازدحام روزهای بی رنگ و پرشتاب، از آفتاب سایه اش مانده بود سهم پنجره، و از آسمان و نگاهش قطره های باران بود که روی دشت خیالش تا بی کران به مه می گرایید، در گرماگرم لحظه هایی که خواب و هوشیاری در هم آمیخته بود، غروب دلتنگی اش را روی دامن چین خورده ابرها نشاند، باغ در سکوت غمناکی فرو رفت مسافر صدای پاییز را شنید، دست سردش را روی گونه اش حس کرد. صدای اذان می آمد، مسافر دفترش را به سکوت نازک گل ها سپرد، دستانش را بر شانه نسیم نشاند و چشمانش میان باران محو شد...
پی نوشت: این آهنگ از شادمهر عقیلی