خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

در اندیشه ی دل ...

- نمی دانم این حس گرم تکیه دادن به بخاری، ژنتیکی است یا از اجبار سردی روزها و روزگار است؛ شاید هم ربطی به فشار خون دارد... هرباری که با یکی از دوستان برای خون دادن رفتیم، پزشک دلیل فشار پایین را پرسید، و بعد یک بار گفت برای گرسنگی؟ یک بار خستگی؟ آخرین دفعه خودش گفت شما همیشه همین طوری!!! و ظاهرا دفعات قبل در سیستم ثبت شده بود و من خبر نداشتم و این بار اعتراف کردم که وراثتی است!!! شاید برای فصل سرما خوب نیست اما می گویند برای فصول عمر شاید...!؟

- چند وقتی بود شک کرده بودم؛ یعنی هنوز هم همان سوال فلسفی قدیمی ... آخرش چی میشه!؟ و فکر می کردم بهشت با این توصیفاتی که گفته می شود، چقدر خسته کننده است! به همان اندازه ای که جهنم و توصیفاتش آزاردهنده اند و هنوز این سوال در ذهن من بی جواب مانده است که انتقام کشیدن چگونه و تا چه اندزاه می تواند جبران کارهای نادرست باشد؟ البته می گویند خیلی ها مشمول رحمت می شوند، شاید از همین باب هست که دیگر آزردن بعد از هر عملی دردی را چندان دوا نمی کند... یا مثل همین ماجرای شوم اسیدپاشی! و نمی دانم چقدر به اصطلاح "قصاص" می تواند مفید باشد؟ احتمالا لحظاتی خنک شدن دل و قدری ترس و پیشگیری از جرم برای دیگران اما باز هم دردی از مظلوم این حادثه دوا نمی شود... نمی دانم، سردرگم...

- و زمانی دانستم، هر ناراحتی، ریشه ای دارد که سرایت می کند به سایر بخش های زندگی، یک اشتباه و یک افسوس، یک اتفاق ناخوشایند می ماند در ضمیر پنهان و سایه می اندازد روی تمام لحظه ها، و گاهی سایه ی چندین و چند اتفاق و حادثه روح را می فشارد و زندگی بیشتر اوقات همین گونه است؛ زمان هایی که سایه تلخی ها و دغدغه ها کم تر باشد، روح مجال پرواز بیشتری دارد. بعضی وقت ها زندگی مردمان را که می بینم، زیر این همه سایه ها برای خود زندگی چیده اند؛ شاید دانستن بیشتر، تلاش برای فهمیدن و اندیشیدن به حقایق و زندگی و هرچه در اطرافش هست، زندگی را سخت تر می کند... خیلی وقت ها یاد آن نوشته ی وبلاگ نویس قدیمی و کمی تندزبانی می افتم که گفته بود: "باید گوساله متولد شوی، بی خبر در چراگاه زندگی بچری و ..." تا از زندگی لذتی را ببری که برخی مردمان طلب می کنند. شاید قدری دانستن و اندیشیدن سرمایه ی بدیمنی است، شاید اندکی حافظه و به یاد آوردن، نعمت پردردسری است ... 

- امروز باز گل باغچه در نگاهم نشست، با آن غنچه های نازکش، گلبرگ های سرخ در خود پیچیده اش و برگ های نازک سرماخورده اش زیر نگاه سبز درخت کاج و سکوت خزان زده ی باغچه... و امروز صبح عطر نان گرم هم در رخوت فرورفته بود، آسمان غروب در غبار غم نشسته بود؛ امروز ظهر باز قدری چشمانم در خواب شد و وقتی بیدار شدم به یاد نداشتم باز در رویای من  زندگی در کدامین پیچ پرحادثه بود و من کجای داستانی خاکستری گرفتار بودم. باز دلم پژمرده بود (و من گاه به گاه از گریستن در خواب بیدار می شوم و چه خوب است که در خلوت من کسی نیست، جز خدا...)؛ و الان رسیدم آخر این سطرها به سخن حافظ که "کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد..." و دلم می خواست از شادی های کوچک زندگی بنویسم، لبخندهای اتفاقی، اما باز سطرها همه تراوش حرف های تکراری و سردرگم شد ...

- روزی روزگاری در چنین روزی...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.