خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

که به میخانه دوش مست و خراب...

و میان زمزمه ی نرم و زلال آب، یاد از کوهساران آمد و دوستی که آمد و دوستی که خاطر کوه رفتنش در دل ماند و تنها بخت رفتنش آن روز که می شد، از ترس نگاهی ناآشنا، بر دفتر ناکامی ایام فروماند...

چه اندازه آب را، باران را، آسمان ابری دلتنگ را دوست دارم...

و چه اندازه گم شده ام از پدیده ای به نام زندگی، میان انبوهی فرمول، دستگاه، پول ... چه حاصلی در دل می شکفد از این دور بی هدف، بی عشق؟ امشب یاد این شعر سهراب افتادم، اوج کلمات را، فوران اندیشه شعر را دوست دارم:

...

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.