خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

آسمان...

پسرک نشسته بود کنار سکوت تاریک و روشن حیاط، آرامش باغچه، خلوت مهتاب، بوی بهار را استشمام می کرد که کم کم از دامن زمین می رفت و جای به گرمای تابستان می سپرد. مدت ها بود در دل سخن می گفت، می نوشت... این بار یکی از معدود شب هایی شد که قبل غروب رسید خانه، رسید به سفره ی خلوت خانواده... امشب نتوانست سکوت کند، دلش خواست بنویسد از این شعر حافظ، از دلخوشی های ساده اش، از رویای چند شب پیش، از فرشته ای به رنگ باران، از دوست، اینبار سکوت کرده بود، دوست سخن می گفت. کلامش دل را می شکست اما صدایش نوای روشن آرامش بود. پسرک خواست از زندگی بپرسد، بگوید، از روزگارش، از دریای خیالش، ساحل رویاهایش، از روزهای بهاری و از مسیر خلوت زندگی... نپرسید و نگفت هیچ از روزهایی که به سرعت می گذرد و حالا که سخت در زندگی مادی پیچیده است آنقدر که تنها خواب است که زورق خیالش را به دریای عشق می راند و باران بهار است، ماهتاب است و پرواز پرندگان و هزار اتفاق ساده ی کوچک که گاه می شود همدم دلی خاموش...

پسرک در یاد داشت آخرین دیدار دوست را، آخرین نگاهش... اما ماند هزاران سخن در دلش، سفره خیالش را بست و باز دل سپرد به سکوت...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.