خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

سحرم دولت دیدار به بالین آمد...

جایی میان زمین و آسمان پرسه می زد؛ در سرگردانی، از پشت بامی سردرآورد در مایه ی خانه های قدیم، یک حیاط نسبتا کوچک با اتاق هایی دورتادور حیاط، میان حیاط چند بند لباس آویزان بود که در وزش نازک نسیم تکان می خورد. ناخواسته از پشت بام افتاد ( یا شاید پرید ) میان حیاط خانه و آشنا را دید در حال لباس آویختن که از دیدنش مبهوت شد؛ هنوز نیم خیز روی زمین بود که نگاه دوست بر نگاهش نشست، اول کلام برفروخت که چرا از پله فرود نیامده است... اما لحظه ای بعد لبخند برلبانش نشست، شادی از دلش در دل رهگذر نشست و هر دو سرشار شوق شدند...

به این جا که رسید، چراغ صبح افروخته شد و شام روشنش را خاموش کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.