خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

شب نوشت...

سحرگاهان، شاید حدود ساعت 3 بود؛ تازه رسیدم ، هوا، هوای سکوت و آرامش بود، خواستم قلم در دست گیرم و از احوال روزگار چند خطی بنویسم، مثل همیشه رشته افکار در هم تنیده شد و ناگاه از بیداری در مسیر خواب و رویا افتاد. دیشب، زودتر آمدم یا به تعبیر دقیق تر این بار عصر رسیدم؛ ته مانده کم خوابی شب قبل باز بیداری و هوش را ربود. نمی دانم چه شد امروز اینقدر زود بیدار شدم، شاید به خاطر زود خوابیدن شب قبل بود،  اذان صبح را که به گوش شنیدم،  دلتنگ شدم، برای دوستی دور دور اما نزدیک نزدیک، فرشته ای همین جا میان یک دل ساکت، یک دل... و مثل همیشه دلخوش ام  شد لحظه هایی که برای سلامتی، دلخوشی، شادی اش؛ برای زیبایی لحظه هایش، برای آرامش قلب مهربانش دعا کنم...

  معمولا بعضی جمعه ها که از کار فارغ تر باشم، صبح ها هم بیداری زودتر فرا می رسد،.. و خواستم از سرزدن غروب، از هلال ماه دیشب، از یاد آسمان و باران بنویسم اما مثل هیمشه سطر سطر نوشته ها رفت سوی اندوه، دل خودم هیچ اما مباد روزی شاید دل دوست بگیرد از دیدن این بی لبخندی؛ و دلم خواست از زیبایی سکوت شب بنویسم؛ از بارانی که بارید و در بیداری بارید؛ از بارانی که بارید و در خواب و رویا بود...

 و زندگی مثل یک غزل بلند است که قدم به قدم تا پایان شعر، تکرار وزن و آهنگ اولین بیت است و قافیه ها و گاه ردیف هایی که همه دل به آخرین کلمات اولین غزل دارند و زندگی چقدر کوچک است، بعضی وقت ها بی نهایت احساس زندان دارد و من گاهی چقدر احساس می کنم  از زندان زندگی بیزارم، خسته ام، آرزوی پرواز دارم...

دلم گرفت که باز کلماتم رنگ اندوه گرفت، لبخندی و باز سکوت،..


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.