فتح یک طول و عرض جغرافیایی

بدست ناگهــــــــــان

ای کاش هنوز یک جاهایی در دنیا بی سر و صاحب بود و می‌شد رفت و مدعی‌اش شد.
ای کاش می‌شد مثل کریستف کلمب، وقتی خسته میشوی از روزگارت، سوار کشتی بشوی و بزنی به دل دریا، برای رسیدن به جایی بکر.حالا گیرم به جای شرق، سر از غرب در بیاوری؛ یا هرجای دیگر.فقط بشود رفت.
قبلها دنیا انقدر بزرگ بود، انقدر بی در و پیکر بود که میتوانستی آرزوهایت را برداری و بروی یک گوشه از آن و شهریار خود باشی.

امروز همانجا که ایستاده‌ای هم انگشت میگذارند.نه؛ منظورم حتی زمین نبود؛ خود خود خودت را می‌گویم.
اصلا هم قرار نیست بروی یک جای پیشرفته با رنگ و لعاب فریبنده.بروی جایی که احساس آرامش کنی.بروی جایی که یا واقعا انسان نبینی یا انسان واقعی ببینی.
واقعا آدمیزاد نیاز دارد یک وقتهایی برود دور از همه‌ی حیوانات ناطق و برعکس با حیوانات غیر ناطق، نطق کند.
حیوانات به مراتب از انسانها، پایبندی‌های بیشتری به اخلاقیات و قوانین خود دارند.

دنیای امروز شبیه اتوبوسی است که همه‌ی صندلی‌هایش پرشده.یا باید بمانی از رفتن، یا باید بروی و تا آخر مسیر سر پا باشی.
ای‌کاش هنوز در دنیا، طول عرض جغرافیایی‌ای بی‌صاحب بود که میشد رفت و تصاحبش کرد.