خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

... اندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است


صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است


از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود

آری آری طیب انفاس هواداران خوش است


ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است


مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

دوست را با ناله شب‌های بیداران خوش است


نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست

شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است


از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش

کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است


حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست

تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است


________________

پی نوشت: شعری سراسر یاد استغنا و بی نیازی از مادیات و خوشدلی رندان و خوشی دوست با ذکر شب های بیداران شب زنده دار، شاید بی حکمت نبود این فال در شب قدر...

روزها

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود


خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود


از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود


ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود


از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود


در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود


بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود


این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود


حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


پی نوشت: سحرگاهان، داس مه نو را دیدم و امروز دلم بیش از پیش گرفت برای آستان باران و ماهتاب شب های دراز؛ زندگی رنگ باخت در رشته ی افکار دل؛ این شعر حافظ در نظر آمد، نوشتم...


طریق عشق بازی


سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی


چشم آسایش که دارد از سپر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی


در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید، جهان سوزی، نه خامی بی غمی


آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

که از نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

که اندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


_____________________

پی نوشت: وصف عاشقانه ای از حافظ است و سرشار از داستان های اساطیری و تلمیح و کنایه...

سپهر: آسمان، کنایه از روزگار گذرنده.

ریش: زخمی؛

شاه ترکان و رستم، اشاره دارد به داستان بیژن که به دستور شاه ترکان یعنی افراسیاب ("شاه ترکان سخن مدعیان می شنود، شمی از مظلمه ی خون سیاووشش باد" و سیاوش به دستور افراسیاب کشته شد) در چاه زندانی شد، و چون خبر به ایران رسید رستم در جامه بازرگانان به توران رفت و به تدبیر او را نجات داد


جهان سوز: یعنی کسی که از تمام هستی مادی بگذرد مانند آن که همه در آتش سوخته باشد و دیگر نباشد که بدان دل بندد

نسیم: "نسیم گیسو"، "نسیم کو"

شاهد بیت های: مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت...

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی... (نوروز از کوی یار آغاز می گردد و خبرش را نسیم می آورد؛ شاید منظور آن است که نوروز حاضل شکفتن گل روی دوست است)

بیت پایانی: سیل اشک حافظ در محضر عشق (که چون دریاست) آنقدر ناچیز است که حتی اگر به اندازه هفت دریا گردد باز مانند شبنمی است در برابر دریای عشق (جالب آن که در شعری دیگر می گوید، "هر شبنمی در این ره صد بهر آتشین است// دردا که این معما شرح و بیان ندارد...")

مه نو



مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو


گفتم ای بخت بخفتیدی و خوشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو


گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو


تکیه بر اختر شب دزد مکن که این عیار

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو


گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش

دور خوبی، گذران است، نصیحت بشنو


چشم بد دور ز خال تو که در عرصه ی حسن

بیدقی راند که برد از مه و خوشید گرو


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی، خوشه پروین به دو جو


آتش زهد و ریاد خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو


پی نوشت1:

سابقه:پیشینه، اعمال گذشته؛


بیدق: سرباز صفحه شطرنج،کنایه از ستارگان؛ بیت می گوید، حسن و زیبایی دوست، حتی یک خالش هم آنچنان است که با یکه تازی در میدان حسن، بر خورشید و ماه از درخشش و زیبایی پیروز شد.


در بیت پنجم، با یک ایهام، به زیبایی به نکته ای اشاره شده. می گوید گوشواره طلا بر روی گوش سنگینی می کند، یا این که به گوش جلال و شکوه می بخشد. اما در اصل می گوید، طلا و زر و مال دنیا گوش را سنگین می کند در برابر شنیدن نصیحت. اما همه چیز روزی تمام می شود و این زر و لعل و مال روزی ارزشش را از دست خواهد داد. پس نصیحت بشنو و نصیحت در بیت قبل گفته شده است. و در بیت بعد از زیبایی و حسن دوست می گوید تا نشان دهد که زیبایی او را هیچ نیازی به زر و زیور نیست، همان گونه که در جایی دیگر می گوید: "ز عشق ناتمام ما، جمال یار مستغنیست // به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"


در بیت بعد سخت از عشق و عزمت آن می راند. در بیت آخر سخن از زهد و ریا می گوید که حکایت از آن دارد که برای حفظ ظاهر، از عشق و دنیا بریدن، صحیح نیست و حافظ در کشاکشی درونی خویشتن را نصیحت می کند که از خرقه به در آید و "به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد" و چون از جام می نوشد، ریا می رود و یک رنگی جایش را می گیرد...


پی نوشت 2: دوربین حرفه ای و سه پایه در دسترس نبود. اگر عکس با زمان نوردهی بالا بود، سبزی مزرع فلک به زیبایی در کنار داس مه نو جلوه گر می شد. خیلی وقت بود چنین صحنه ای را در نظر داشتم برای عکس گرفتن اما فرصتی نبود یا دوربین جور نبود یا ... امروز که دلم ساعت ها دلتنگ دوست بود. ماه را که دیدم یاد دوست متجلی شد و یاد این شعر از حافظ ... اگر بودی این شعر را باید می خواندم " گو شمع میارید در این جمع که امشب // در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است"

از غزلی با این مطلع " گل در بر و می در کف و معشوق به کام است // سلطان جهانم به چنین روز غلام است" ...

بعدنوشت: راستی نمی دانم این روزها کجایی، چه می کنی، سایه زندگی، روزگار بر تو چگونه است...