خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

فرصت ما نیز باری بیش نیست...

برق با شوقم شراری بیش نیست

شعله طفل نی‌سواری بیش نیست


آرزوهای دو عالم دستگاه

ازکف خاکم غباری بیش نیست


چون شرارم یک نگه عرض است و بس

آینه اینجا دچاری بیش نیست


لاله وگل زخمی خمیازه‌اند

عیش این‌گلشن خماری بیش نیست


تا به‌کی نازی به حسن عاریت

ما و من آیینه‌داری بیش نیست


می‌رود صبح و اشارت می‌کند

کاین‌گلستان خنده‌واری بیش نیست


تا شوی آگاه فرصت رفته است

وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست


دست از اسباب جهان برداشتن

سعی‌گر مرد است‌کاری بیش نیست


چون سحر نقدی‌که در دامان تست

گربیفشانی غباری بیش نیست


چند در بند نفس فرسودنست

محوآن دامی‌که تاری بیش نیست


صد جهان معنی به لفظ ماگم است

این نهانها آشکاری بیش نیست


غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط

از تنک آبی‌کناری بیش نیست


ای شرر از همرهان غافل مباش

فرصت ما نیزباری بیش نیست


بیدل این‌کم‌همتان بر عز و جاه

فخرها دارند و عاری بیش نیست


_______________________________ 

ادامه مطلب ...

طلوع شب ها


و کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

به سان قایق سرگشته روی گردابم!

 

تو در کدام سحر ... بر کدام اسب سپید؟

تو از کدام جهان؟

تو در کدام چمن همره کدام نسیم؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ...آه

مدام پیش نگاهی ...مدام پیش نگاه

...

________________________

فریدون مشیری


پی نوشت: خواستم از این روزها بنویسم. خیلی وقت ها می خوام بنویسم از روزها و شاید هم شب ها؛ ولی زیبا نیست...

پی نوشت 2: شعری از فروغ را نوشتم اول اما... جاش را به این شعر داد. لابلای همین شعرها زندگی آدم ها قدم می زنه؛ تکرار میشه و تکرار... خیلی وقت ها در تنهایی، از پلک شب فرومیریزه و در سکوت محو میشه، بی آن که جایی نوشت بشه و گاهی به ندرت بر سطور کاغذ نقش می بنده و با همه ناموزونی تن به وزن و قافیه میده...

در گذر


روزهایش می گذشت، گاهی به شوق، گاهی به افسوس، گاهی به دلتنگی و بیش از همه به پوچی. همچون پرنده ای بود در قفس که از پرواز تنها رویای بال و پری مانده باشدش و نه هیچ شوقی برای پروازی، آوازی و برچیدن دانه ای ...


پی نوشت: آهنگ این روزها