خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

مثل یک صبح بهار

یادمه پارسال عید نوشتم، "بهارا هم مثل خزون می مونه" امسال که فکر می کردم، خزان حتی زیباتر از بهاره، پاییز فصل خوش عاشقیه؛ دلم برای اون پاییز تنگ شد، برای یک بارون نم نم، سرمای شب چله، یک جای دنج، یک کاسه داغ محبت،  دوست... بهار اما بیشتر فصل دلتنگیه، هروقت گل های باغچه را می کارم، هروقت خلوت خیابون های عید را می بینم، دلم پر از اندوه میشه؛ نمی دونم بهار اصلا مثل چی باید باشه، برای من گویا زندگی آهنگ تکراری بی پایانی شده از روزمرگی و شب هایی همراه با کابوس، خواب های درهم و گاه گاهی هم رویای شیرین دوست که در بیداری تبدیل میشه به یه عالم دلتنگی، آخرین بار خواب دیدم یه سبد سیب تعارم کرد و من خجالت کشیدم سیب بردارم با این که خیلی دوست داشتم...؛ به جاش محو مهربانی و آرامش نگاهش شدم...  و یاد شعر "دوست" از سهراب افتادم اونجا که می گه :

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

اگر بخوام راستش را بگم،  هنوزم این شعر اشک از چشمام جاری می کنه، بس که واژه به واژه اش یاد توست و نمی دونم باید  لعنت به دلم و این احساس بفرستم، یا دعا کنم کابوس زندگی زودتر تموم بشه، و من همیشه دومی را انتخاب می کنم...

و امسال تحویل سال، برای دوست، بهترین ها را آرزو کردم، همیشه باران از یاد نگاهش، بر نگاهش ببارد اما نه از نگاهش، شاد و دلخوش و سلامت باشد؛ قلبش سرشار از مهربانی و دلش سرشار آرامش، مباد غبار خستگی زمانه تنش را و دلش را ذره ای رنجان کند؛ دلش سرسبز باد...

هرکجا هستی روزگارت خوش باد مهربان...



گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم...

نزدیک سحر بود، پرده تاریک شب با خیال درهم آمیخته بود، مسافر کناره همان اتاق کوچک، مثل همیشه، دفتر سکوت را ورق می زد، صدای اذان خاطرش را آرام کرد، یاد دوست  پیچید در سرسرای خیالش ... این بار دلش از کمند  عقل رهید، بی مهابا جام سکوت را شکست و خواست بنویسد از یک دنیا سخن ناگفته. از روزهای رفته، از طلوع هایی که تا غروب زیر یک کوله بار خستگی دنیا حبس شده بود، از شب هایی که دلخوشی اش دیدن مهتاب بود از روزن نگاه مسافر، هوای ابری، طراوت باغ  و غرق شدن در... از سفرهای رویایش به سرزمین دوست ، زیارت باران، از دلخوشی اش، ترنم نازک دعا هرشبان برای یک فرشته، یا سر سجاده صبح، زیر باران، میان خش خش رنگ رنگ پاییز...

آفتاب کم کم پنجره صبح را گشود، پرتو نیلگونش نشست روی آرامش باغچه، گنجشک ها از میان درخت کاج سرک کشیدند...نیمه ای از  گل شمعدانی  هنوز میان باغچه بود، نیمه ای میان گلدان کوچک مسافر، گل رز مثل همیشه عاشقانه دست سخاوتش را به چند گل زیبا آراسته بود. خاک طراوت دلش را با ریشه های تشنه تقسیم کرد، دل شمعدانی برای چهره ی خشک و تکیده اش گرفت، اندوخته ی یک شب دعایش شبنم اشکی بود که بر چهره ی خاک نشاند. مسافر آرزویش را آرام در گوش باغچه نجوا کرد شاید با دعایش، روزی از همین روزها ذره ای از همین خاک باشد، میان بیابان، خدا، آسمان، یاد یک نگاه، شوق باران...


یادداشت های نیمه شب


شب قدر بود، اما اینقدر خسته بود که همینطور نشسته، پلکهاش فرو می افتاد، همینطور که سطرهای نوشته را دنبال می کرد، شروع می کرد بقیه اش را در خواب ببافه و بعد یه دفعه چشم هاش باز می شد؛ از قدیم هم استعداد نشسته خوابیدن نداشت، اتوبوس هم همیشه مصیبت بود و قد ناقواره هم مزید بر علت... مثل همیشه موقع خواب، دعای کوچکی کرد به درگاه خدایی که گاهی دور، گاهی نزدیک ولی همیشه بود و هست، یه گوشه ای خودش را نشون می ده... نفهمید کی چشم هاش به هم رسید و کی خوابش برد. هنوز هم دعا که می کنه، یکی هست و فقط یکی در اعماق دلش، میون قلبش که سرک می کشه توی دعا، رویا، بعضی خواب ها و بیداری ها...

خواب دید پرواز می کنه؛ خیلی حس جالبیه که شناور بشی توی آسمون و بری هرجایی که دلت می خواد اما یه عده ای حسودی شون شد و آخرش یه تیر نشست ... و سقوط کرد و از خواب پرید. بیشتر خواب هاش خاکستری هستند مثل روزهایی که معلوم نیست از کدوم گوشه ی آسمون برمیان و در کدوم گوشه فرو می رن. آخر هفته میرن شمال ولی حسش نبود که بره، اصلا لذتی نداره؛ باز ناراحت شدند که نمیره، اما اصلا حسش را نداره... شاید چندتا فیلم نگاه کرد یا کمی خوابید یا مطالعه ی همین اخبار بی پایان از کش و قوس های بی فرجام ... ولی سکوت و فکر کردن از همه چیز جالب تره، البته سکوت بیرونش سکوته، درونش گفتگو همیشه هست، صحبت با خویشتن هست. توی ماشین هم که سوار می شه؛ بیشترین صدایی که به گوش می رسه، نسیم آروم کولر هست یا صدای باد از زیر شیشه ی ماشین. اینقدر آروم میره که صدای موتور از صدای این ها هم کمتره...

و باز نیمه شبی نشسته و دنبال شعری برای زمزمه کردن می گرده؛ می رسه به این بیت: "... آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر // که این سابقه ی پیشین تا روز پسین باشد"