خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

رویاهای ناتمام

خواب دیدم توی کوچه پس کوچه های اطراف میدان امام، نمی دانم مسافر بودم یا رهگذر، مثل همیشه تنگنا بود و مشکلات و تکافو، تازه به فکر رفتم چرا همیشه در رویاها تنها هستم، کسی همراه نیست، خانواده همسفر نیست!؟ دوست، غریبانه، معمولا کسی را به کس التفات نیست، خیل مشکلات همراه است...

این عکس را دیدم امروز دلم هوای کوهستان و جنگل کرد، گم شدن در بی کران مه آلود... شاید بی ربط به سوال بالا هم نباشد؛ تازه یادم آمد، دلم می خواهد جنگل و کوه و صحرا باشد، بی اثری از آدمی، از چرخ های تمدن و از هیاهوی زندگی های مدرن...


روزنوشت

آفتاب نازکی با سایه ی درخت های پراکنده مخلوط می شد و به آرامی روی صورت می نشست؛ نسیم آرومی می وزید و گرمای خورشید را دلپذیر می کرد. فضای غم بود، بیشتر سکوت بود و تلاشی در اون میان؛ خیلی از آدم ها هم شاید حساب سال های عمر را می کردند که تا کی فرصتی هست! خودم از این صحنه یاد "شرق اندوه" افتادم اگرچه غروب بود و معمولا غرب و غروب اندوه بیشتری داره تا طلوع...

فکر می کردم به این که اگر من اون میون بودم چی می شد؟ حس خاصی نداره، جز این که یادم اومد که من هم بر لب همین راه مدت ها می رفتم و هنوز هم گاهی میرم و دلتنگ خط پایان میشم. ولی هیچ وقت دلم نمی خواست کسی بخواد برام غصه بخوره، چه بپذیریم اون طرف خبری باشه یا نه، غصه و اندوه این طرفی ها بیشتر برای خودشون هست و دلتنگی هاشون و دلبستگی هاشون. خوراک موجودات شدن را ترجیح می دادم، هنوز هم به نظرم گزینه ی بهتری هست، بالای یک کوه بلند، جایی که کسی جز خدا حداقل تا چند صد سال هم نفهمه؛ یادم نیست کجا خوندم یا شنیدم فیل ها در پایان زندگیشون میرن یه جای دور و دور از همه بدرود می گن به زندگی؛ این هم رسم خوبی هست. پریشب ها هم خواب دیدم باز هم پرواز بود و از یه جایی مثل یک کوه بلند سردرآوردم. نمی دونم چرا تقریبا همیشه این خواب ها حکایت در سفر بودن هست و نرسیدن و سختی و ... گاهی هم توی این خواب ها یه چهره آشنا از یه جای غریب پیدا میشه و ناگاه پر می کشه و باز جریان ناتمام این خواب ها ادامه داره...

شاید نباید زیاد به فلسفه ی این اتفاقات فکر کرد، فقط رها شد میون این امواج، نگاه را سپرد به آسمون و "بگذاریم که احساس هوایی بخورد..." اما هنوز آواز حقیقتی هست که صداش دل آدم را رها نمی کنه؛ هنوز نمی ذاره چشم ها را بست و مسیر همه ی ماهی ها را شنا کرد. نمیگذاره به فلسفه ی حیات گیر نداد و نمیگذاره "عشق را فروگذاشت"، بعضی وقت ها دل آدم اونقدر تنگ و ملول میشه که نمی دونه چی می تونه نجاتش بده؟ خیلی وقت ها ریشه این غم همونی هست که دکتر سروش میگه ...


یادداشت یک غروب ...

بوی نم در فضا پیچیده، بوی خاک و چوب نم کشیده، آفتاب رو به غروب است و از پنجره ی اتاق رنگ آبی کم جان آسمان پیدا می شود. نه حس بیداری و دلتنگی است، نه هوس خواب پریشان. نمی دانم فلسفه ی خواب، مخصوصا نیمروزی چیست که با حال زندگیم سازگار نیست؛ خواب مثل سر ریزی است از افکار پریشان که معلوم نیست کجا تجمع کرده اند و به یکباره فرو می ریزند؛ دلتنگی بعد از خواب مثل عمارتی ویران فرو می ریزد روی سر آدمی. نمی دانم چیست این حکایت...

امروز در خواب و بیداری فرو رفتم در فکر زندگی، در این که خط پایان کجاست و من کجا هستم و چرا، چرا خستگی این زندگی فرو نمی نشیند... غرق شدم در روزگاری که پای در رکاب رفتن بود از خاطر یک خاطره و چه سنگین پای بند ماندن شد از آرزوی آب همان چشمه، همان باران گاه به گاه، از دیدار یک دوست...

یاد شعر حافظ افتادم "دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/ کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا..." همین است فلسفه ی می ناب، دود و مخدر و ... بی خبر زیستن تا رسیدن به آخر خط...

سفر 3

سلام بر دوست

صبح ساعت 5 رسیدم صفه، اومدم خونه، دیگه فرصتی نبود. حمام و اتو کردن لباس و صبحانه و اصلاح و رفتم کلاس تا ساعت 1 و بعد اون هم رفتم سراغ کار و تازه رسیدم خونه و اینترنت خوش سرعت دم دستم اومده. راستش یه چیزایی هم یادم اومد که بنویسم ولی دیشب نشد. شارژ لپ تاپ زود تموم شد و توی موبایل هم تایپ کردن سخت بود. پست قبل را البته توی موبایل نوشتم...

یه جایی راننده ایستاد رستوران بود برای شام. یه دختر و پسر جوون (مترادف دو قمری عاشق...) اومدن منوی رستوران را زیر و رو می کردن و تهش هم ظاهرا از قیمتش و ... منصرف شدند که غذایی بخرند. دلم خیلی براشون سوخت. البته من هم که غذاش را خوردم برنجش شور بود و ماستش ترش و کلا غذای افتضاحی بود. یه بار اومدم خلاف عادت عمل کنم، پشیمون شدم... ولی قیمت چندان گرانی هم نداشت. راستش خیلی بده احساس دیدن چهره نداشتن و نیاز حتی اگر فقر نباشه اما آرزو باشه... از اون بدتر چهره فقر... به راستی چقدر غمناکه...

راستی نمازخانه ها بین راه هم واقعا خیلی کثیف هست انصافا (یا شاید هم شانس ماست!) حتی مسجدی هم که اتوبوس موقع رفتن برای نماز ایستاد خیلی کثیف بود. اینقدر که میشه ادعا کرد کف حیاطش تمیزتر از فرش هاش بود!!!

بیشتر حرف نمی زنم عکس های دریا را می گذارم. اولی ساحل دریاست که به علت رو به آفتاب بودن خیلی هاش سیاه شده ولی این یکی عکس نسبتا خوب شده. دومی هم بلواری هست که دانشگاه خلیج فارس توش بود و از روبروش رد شدم تا رفتم دم ساحل بلوار سرسبزی بود به همراه درخت هایی شبیه درخت های بید خودمون. یه جوراهایی هم سردرش شبیه دانشگاه یزد بود... البته نزدیک بود و پیاده رفتم... راستش می خواستم صدای دریا را هم ضبط کنم اما خیلی آروم بود و صدایی نداشت...





راستش الان خیلی خوابم میاد، این دو شب نشد بخوابم و تنها اندکی خوابیدم. الان دارم از خواب بیهوش می شم یعنی همین طور نشسته چشم هام بر هم می نشینه اگرچه که خودم خواب را دوست ندارم...

باز هم خواهم نوشت، شاید...