خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم...

نزدیک سحر بود، پرده تاریک شب با خیال درهم آمیخته بود، مسافر کناره همان اتاق کوچک، مثل همیشه، دفتر سکوت را ورق می زد، صدای اذان خاطرش را آرام کرد، یاد دوست  پیچید در سرسرای خیالش ... این بار دلش از کمند  عقل رهید، بی مهابا جام سکوت را شکست و خواست بنویسد از یک دنیا سخن ناگفته. از روزهای رفته، از طلوع هایی که تا غروب زیر یک کوله بار خستگی دنیا حبس شده بود، از شب هایی که دلخوشی اش دیدن مهتاب بود از روزن نگاه مسافر، هوای ابری، طراوت باغ  و غرق شدن در... از سفرهای رویایش به سرزمین دوست ، زیارت باران، از دلخوشی اش، ترنم نازک دعا هرشبان برای یک فرشته، یا سر سجاده صبح، زیر باران، میان خش خش رنگ رنگ پاییز...

آفتاب کم کم پنجره صبح را گشود، پرتو نیلگونش نشست روی آرامش باغچه، گنجشک ها از میان درخت کاج سرک کشیدند...نیمه ای از  گل شمعدانی  هنوز میان باغچه بود، نیمه ای میان گلدان کوچک مسافر، گل رز مثل همیشه عاشقانه دست سخاوتش را به چند گل زیبا آراسته بود. خاک طراوت دلش را با ریشه های تشنه تقسیم کرد، دل شمعدانی برای چهره ی خشک و تکیده اش گرفت، اندوخته ی یک شب دعایش شبنم اشکی بود که بر چهره ی خاک نشاند. مسافر آرزویش را آرام در گوش باغچه نجوا کرد شاید با دعایش، روزی از همین روزها ذره ای از همین خاک باشد، میان بیابان، خدا، آسمان، یاد یک نگاه، شوق باران...


یک تصویر


شعر نوشتن نداره، سخن بزرگان هم نیاز نیست. سخن سرایی شاعرانه و توصیف هم نمی خواد...

دیدن گره خوردن عناصر طبیعت خودش زیباییه. مخصوصا غروب و یک گل واژگون که پیوند می خورن، میشه نزدیک های حال عاشقانه و ...

طلوع بی پایان



خورشید، دل سوخته ای است بازمانده از روزگار تنهایی جهان؛ خاطره ای از بزم دیرین آفرینش که هر بامداد و شامگاه چشمان خسته و منتظر را میهمان سکوت روشن خویش می سازد و باز به سردی نگاه مهتاب جای می سپارد.

خورشید عشق را اما طلوع هست و غروب نیست...

آیینه ی آسمان


ستاره ها، مونسان آب در هجرت نرم و بی رنگی است که از میان زیر و بم زمین لب فروبسته می خزد... دلم، می خواهد همدم شود با خلوتی به خنکا و خیسی رود ساکت شب و با چشمان بسته رها شوم سوی مقصدی ناپیدا ...

چشمه


آن که آمد و جان و دل را برد. تمام قلبم را به نگاه آسمانی اش فراگرفت؛ این روزها نیست؛ این شب ها در این خلوت تاریک و تباه که نظاره کند لرزش یک شاخه ی تنها، فروریختن چشمه ی دلتنگی از روزن روح...

از نگاهم بخوان


می دانی، خیلی وقت هست، که خودم هم فهمیدم دلم خیلی نازک و ظریف شده، برگ از درخت می افته، کابوس میشه برام؛ نمی دونم چه سری هست؟ مثل همون راوی کتاب آنا گاولدا. حکایت نزدیکیست و این روزها حرف هایم را بیشتر با نگاه روی لوح رنگ پریده ی خوشید غروب می نویسم یا روی زمزمه شب های بیداری و تنهایی و سکوت و ...

آسمان


   آسمان

         بغض غریبی دارد


                                و دلم 

                                          لب به لب ابر سکوت