خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

مسیر روشن شب

شب های رمضان، مخصوصا این آخرین شب، مجال روشنی جستن است از سکوت و خلوت. خواب را حوالت کردم به روز عید. امشب آسمان را غبار گرفته و مهتاب بی صدا رخت کوچ بربسته؛ شبی دیگر باید به قول حافظ از "داس مه نو" و "کشته ی خویش" نوشت و افسوس که "خفتن و دمیدن خورشید" و باز دل بستن به همان "سابقه ی لطف ازل"...

چند روزی را گرم کاری بودم براساس همان موضوع پایان نامه، یک استفاده صنعتی که تقریبا چندروزه با لطف خدا به جواب رسید. جلسه دفاع در یادم، در روزن نگاهم زنده ی زنده شد و دلم گرفت از دوری ماهتابی که در یک روزگار سخت از راهی دراز به شتاب آمد و میهمان آن لحظه ها شد تا بزم تاریک دلی خسته را روشنی بخشد چنان که به قول حافظ  حدیثش همه جا بر در و دیوار (یا به قول سهراب پرچین) دل بماند... دل خواست به سکوت بگوید، عیدش مبارک باد؛

چند شب پیش یادی از یک شعر سعدی را دیدم در نوشته ای، در کتاب درس (فکر کنم پیش دانشگاهی) هم بود و این بیت را به این صورت آورده بود و نکته ی نغزی را بر آن ضمیمه کرده بود "سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل/ بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران"...

تازه به یاد آوردم حکمت باز شدن پلاس بدون فـ.لــ.ترشـ.کن چیست؛ چند وقت پیش در خبری معرفی secure DNS را دیدم و حدس زدم که بتوان برای دور زدن برخی از محدودیت های مبتنی بر مسیر و IP (خصوصا سایت های امن که با https شروع می شود) استفاده کرد. اما بعد از نصب به مشکلاتی خورد و رهایش کردم و تازگی توجه کردم که در حال استفاده از یک DNS امن هستم...

پنجره ی خاطرات

باز هم عرق سفر قبلی خشک نشده، سفری دیگر. ان بار اما مقصد نزدیک تر. خواستم با ماشین شخصی برم اما به اندازه ی کافی همراه یافت نشد که راننده شب باشه. اکتفا کردم به همین اتوبوس و صندلی تکی و تنهایی. این بار صندلی آخر نصیبم شده روی موتور. حس سفر رفتن نیود این بار؛ خسته ام اما باید رفت.

پدر تعارفی کرد که تا ترمینال بیاورد اما پیدا بود که خسته بود. گفتم تاکسی می گیرم و اصراری هم نکرد. یعنی اولین بار بود که چنین تعارفی کرد. معمولا می گفت تاکسی بگیر و برو... تاکسی دوهزار کرایه اضافی گرفت. حوصله ی بحث نداشتم. قطعا یه جایی توی گلوش گیر می کنه یا چند برابرش بیرون می افته. مخصوصا که راننده ی تند و بی احتیاطی بود و باید چگالی تصادفات و خرابی ماشینش بالا باشه... الله اعلم. راننده ی اتوبوس هم نقریبا همین طوره!

چند ساعت پیش زیر دوش حمام بودم. داشتم فکر می کردم به راه و به این که چطوری برم. حساب کردم چهارساعته می رسیم و احتمالا راننده توقف خاصی خواهد داشت در راه. بعد فکر کردم برم به راننده بگم برای نماز شب نمی ایستی!؟ بعد دیدم شوخی بی مزه ای هست. اصولا شوخی خیلی وقت ها ریسکه و فروخوردنش زیبنده تر...

امشب کنار پنجره باز با خاطره ها چشم بر هم می گذارم مخصوصا که مقصد هم تهران است. حکایت همان حکایت سعدی است...


پی نوشت: امشب آدرس وبلاگت را زدم نوشت "حذف شده". جیف شد، دلم گرفت...

امشب ...


از اتاق دیگه داره صدای ویالون میاد، خواهر محترم مدتی هست کلاس ویالون میره و الان داره همون آهنگ معروفی که محمد اصفهانی می خونه "امشب شوری در دل دارم / امشب نوری در دل دارم..." می نوازه، شاید اولین آهنگ با مسمایی هست که می نوازه، قبلا همه اش بی معنی یا حداقل برای من ناآشنا بود. اما سرعت پیشرفتش خیلی خوبه، هوس کردم کلاس برم و من هم یاد بگیرم... ولی شوری و نوری هم در دل ندارم.

امروز یه آهنگ یادم اومد که شب بگذارم روی وبلاگ اما الان که اودم خونه دیگه یادم نیست چی بود...

فکر می کردم زندگی هارمونی بی معنی ایست، وقتی که صدای نامنظم ویالون نوازی تازه کار را می شنوم. وقتی توی ماشین صدای نوسان باد را از زیر پنجره می شنوم...

بگذریم، امشب شب مهتابه...

از دفتر مجنون ...

اومدم بخوابم، زود بخوابم که صبح سرحال باشم اما نشد؛ صبح ها اذان صبح بیدار میشم اما همه اش همین طور شب ها بی خوابی و روزهای خستگی... اینقدر فکر اومد توی ذهنم که دیوونه شدم. اگر بخوام از دیوونگی هام بنویسم، حکایت شهرآشوبی ست. جایی ندارم که بنویسم. اینجا می نویسم که سکوت درون را بشکنم. یادت افتادم، خیلی خاص، واقعا از ته دل دعات کردم، عاشقانه؛ البته اونقدر کوله بارم سنگینه که این دعای کوچک را امیدی نمی بینم به بالا رفتن اما خدا هم نزدیکه، خیلی نزدیک، اونقدر که میشه توی نفس هات لمسش کنی... این تازه اولش بود... بعد کلی تو خیالم باهات حرف زدم. بعد کلی اتفاق و آدم دیگه و زیر و بم حیات اومد توی ذهنم اونقدر که بلند شدم نشستم پای کامپیوتر و اینترنت را زیر و رو کردم... دیوونه شدم؟ نه؟

شاید هم دیوونه شدن اینقدر بد نیست. الان همین طور الکی یاد شعر " کس نیست که افتاده ی آن زلف دو تا نیست..." افتادم. بعد فکر کردم نکنه سیم پیچی مغزم ریخته به هم، مثل فیلم ترمیناتور اونجایی که آخر فیلم، ترمیناتور می افتاد توی فلز مذاب و تمام شخصیت هایی که بازی کرده بود و شکل هایی که گرفته بود در ظاهرش پدیدار می شد... بعد یاد اون شعری افتادم از مولانا : "...

باز دیوانه شدم من ای طبیب// باز سودایی شدم من ای حبیب

حلقه های سلسله ی تو ذوفنون// هریکی حلقه دهد دیگر جنون

داد هر حلقه فنونی دیگرست//پس مرا هر دم جنونی دیگرست

پس فنون باشد جنون این شد مثل//خاصه در زنجیر این میر اجل

آنچنان دیوانگی بگسست بند//که همه دیوانگان پندم دهند

"

رشته ی صحبت


امشب نه ماه تمام توی آسمون هست که از خاطراتش و نگاهش بنویسم و نه صدای جیرجیرک ها میاد. لحظه ای پیش صدای دزدگیر یه ماشین بود. صدای چندتا موتور و صدای موتور یک کولر. گاهی هم از توی خیابون یه ماشین میگذره. همین الان هم صدای یک هواپیما میاد. اما اینقدر سکوت هست که صدای نفس های آدم گویا می پیچه در این تاریکی و همراه میشه با سوت ظریف خاموشی که پس زمینه ی نویز ذهن آدمه. باز هم حکایت دعوای گربه هاست و فاخته ای که باز روی کنتور گاز تخم گذاشته. دیگه ماشینم را نذاشتم اونجا که غذای گربه بشه.

خیلی از شب هاست که خوابم میاد ولی یه جوری می ترسم، یا بیزارم یا شاید هم بیماری هست که نمی خوام بخوابم. به جاش بعضی روزها خواب فشار میاره ولی فرصت خواب نیست، حوصله اش هم نیست. خواب روز بدتر از شب هست. هر وقت که روز خوابیدم و به خواب عمیقی رفتم، خواب های خوب ندیدم حتی بعضی وقت ها حالم بد شده بعد از بیداری. خیلی وقت ها خواب اون هایی که نیستند را دیدم. خواب روزهای خیلی خیلی دور. خواب روزهای دوران دبیرستان. خواب می بینم خیلی وقت ها که امتحان هست و دیر می رسم یا چیزی بلد نیستم!!! خواب تو را هم می بینم. خواب روزهای دانشگاه هم گاهی به سراغم میاد... وقتی که بیدار می شم از فروریختن همه ی این صحنه ها حالم بد میشه. مثل یه شوک عظیمه. خواب های روز معمولا خیلی به واقعیت نزدیک تره. برای من که این طور هست. برای همین روزها هم حتی اگر فرصتی باشه نمی خوابم. نمی دونم بقیه ی خواب ها کجا میره! دارم نگاه می کنم به همین هیچی و حرف های بیهوده چند خط نوشتم. بعد یادم اومد به جمله ی "همیشه رشته ی صحبت را به چفت آب گره می زد..." ولی هرچی نگاه کردم اثری از آب ندیدم، رشته ای هم نبود، همه نارشته بود! همین الان هم دارم همین طور بی حاصل ادامه می دم. عجب!!! باید سفری کنم به درون تاریکم، بگردم دنبال چفت آب، دنبال روشنی، دنبال بی رنگی...

بگذریم... شب هات و رویاهات پر از آرامش، پر از ستاره باد.