حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخِ مهرفروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
_____________
پی نوشت1:
سلامت: عافیت اندیشی
صحبت: همنشینی
عام: عامه مردم یا به کنایه، مردم جاهل ؛ انصافا بیت آموزنده ایست...
دُردی کش: کسی که دردی یا ته مانده شراب را می نوشد و قاعدتا کسی که ته مانده پیاله پیر میخانه را می نوشد، شیفته و مرید اوست...
پی نوشت2: به مناسبت چند وقتی که سخن دل به تحریر نیامد، این شعر از خاطرم گذشت؛ به گمانم این شعر عنوان یکی از درس های کتاب های ادبیات بود یا در سرآغاز یکی از فصول درباره حسب حال نویسی آمده بود؛ عجب روزگاری بود، یاد مصرع "گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت/ که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد" افتادم... امروز نمی دانم چه مطلبی باعث شد یاد باب های تفعل و مفاعله و استفعال و تفعیل و ... توی عربی بیفتم، یه چیزی شاید در مایه همان ماجرای فیلم ترمیناتور که چند بار نوشته ام...
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کی ام من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
_____________________
شعر: رهی معیری
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
___________________________________
پی نوشت:
مُل: شراب انگوری
شعر از رهی معیری
همین شعر در قالب آهنگ هم آمده، امشب غزلیات رهی معیری را می خواندم، در نظرم آمد...
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
_________________________
شعر از سعدی
پی نوشت: شاید هم باید می گفت، چه نماز باشد آن را که تو در دل باشی...
...
روز چون گل می شکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر می شود این نوشکفته
در سکوت دشت
روزها این گونه پرپر گشت
لحظه های بی شکیب عمر
چون پرستوهای بی آرام در پرواز
رهروان را چشمِ حسرت، باز...
اینک اینجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستی ام از اشک لبریز است
می پرسم:
در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر برد؟
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد؟
در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد؟
ناله ی من می تراود از در و دیوار
آسمان - اما سراپا گوش و خاموش است!
همزبانی نیست تا گویم به زاری
ای دریغ
دیگرم مستی نمی بخشد شراب،
جام من خالی شده است از شعر ناب
ساز من فریادهای بی جواب
نرم نرم از راه دور
روز، چون گل می شکوفد بر فراز کوه
روشنایی می رود در اسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است
اما من
همچنان در ظلمت شب های بی مهتاب
همچنان پژمرده بر پهنای این مرداب
همچنان لبریز از اندوه می پرسم:
جام اگر بشکست؟
ساز اگر بگسست؟
شعر اگر دیگر به دل ننشست؟ ...
_______________________
فریدون مشیری/ گزیده ی شعر معاصر ایران / به کوشش احسان علیزاده
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
پی نوشت:
زندان سکندر:زندان سکندر سردابه ای است در یزد که سکندر را در آن گذاشته بودند و آن سردابه در یزد معروف است به زندان سکندر و بسیار تاریک و موحش است؛ کنایه از ظلمات است
دیروز غروب که بر می گشتم، یه دسته پرنده دیدم در حال پرواز. فرصت نشد عکس بگیرم ولی یاد دوست افتادم و ...
این روزها اگر حسی باشه، شب ها مطالعه ای می کنم. کتاب "در شهر نی سواران" را می خوندم از باستانی پاریزی، رسیدم به این شعر، چند روزی بود اینترنت مختل شده بود اما الان روبه راه شده...:
امشب از لطف به دلداری ما آمده ای
خوش قدم باش که بسیار به جا آمده ای
چه عجب یاد حریفان پریشان کردی
لطف کردی که به یاد دل ما آمده ای
...
گفته بودی شبی از حالت ما می پرسی
شاید اندر پی وعده به وفا آمده ای
...
سر به پای تو فشانم که صفا آوردی
تا به دلداری این بی سر و پا آمده ای
نمی دونم چی شد که یادم از شعر صدای پای آب آمد و چی شد که به یاد این بخش افتادم:
"من گدایی دیدم
در به در می رفت
آواز چکاوک می خواست..."
و تازه یادم آمد از برنامه ای که چند وقت پیش دیدم و جای خالی آواز چکاوک های آسمانی در هوای آلوده ی شهر، و این که معیاری اند از میزان تمیزی و سلامت هوا!
آن گدا، مستمند و بدبخت نیست، او انسانی است، زاده و دوست دار طبیعت که "میان گل نیلوفر و قرن"، "آواز حقیقت" را شنیده و در عصر فولاد و ماشین، دلش برای آرامش طبیعت، برای بلندای درختان سرسبز، برای آواز چکاوک ها تنگ شده و دربه در به دنبالش می گردد...
پی نوشت: نمی دانم این روزها و شب های سرد، زیر کدامین سایبان، چشم بر کدامین رنگ این گنبد کبود می دوزد و در خاطرش چه می گذرد. دعا می کنم دغدغه های زندگی و خاطرش سامانی گرفته باشد و هیچ محنتی را در دلش نیندوزد...
هرکجا هست "خدایا به سلامت دارش..."
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
امشب، خیلی حرف ها داشتم، فکر کنم آخرش یادم میره...
اول از شعر "نشانی" بود، بارها زیر لب خوندم، آهنگ زیبا و خاطره انگیزی داره و به معنیش فکر کردم، که "مکث آسمان" چه حالتی داره و شروع شعر و "صحنه ی فلق" و "رهگذری" که اتفاقا هم او نشانی خانه ی دوست را می داند و سلسله مراتب رسیدن به دوست... زیر دوش بود، شاید آب داغ مغزم را ریخته بود به هم! زیر دوش و حمام البته تاریخچه ی دیرینی در کشفیات بشری داره، اگرچه که بعد از ارشمیدس، دانشمندها به این صراحت جرات نکردند از کشفیاتشون در حمام و زیر دوش بگن... چه بحث مسخره ای پیش گرفتم...
از این بگذریم. امشب شعر "دوست" هم به یادم بود؛ "بزرگ بود و از اهالی امروز بود/ و با تمامی افق های باز نسبت داشت / و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید/ صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود..." شعرش با این که زیباست، حس بغض و اندوه داره...
شعر دیگه که یادم میاد از شاملو هست "اشک رازیست / لبخند رازیست / عشق رازیست/ اشک آن شب لبخند عشقم بود..." هنوز هم نمی تونم جلوی چشمانم را، دلم را، بگیرم وقتی این شعر را می خونم؛ هنوز هم اشک رازیست، عشق رازیست...
آهنگ متنش هم کمابیش همین حال را داره، یکی از آهنگ های پاییز طلایی، فریبرز لاچینی بود...