خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

فرصت ما نیز باری بیش نیست...

برق با شوقم شراری بیش نیست

شعله طفل نی‌سواری بیش نیست


آرزوهای دو عالم دستگاه

ازکف خاکم غباری بیش نیست


چون شرارم یک نگه عرض است و بس

آینه اینجا دچاری بیش نیست


لاله وگل زخمی خمیازه‌اند

عیش این‌گلشن خماری بیش نیست


تا به‌کی نازی به حسن عاریت

ما و من آیینه‌داری بیش نیست


می‌رود صبح و اشارت می‌کند

کاین‌گلستان خنده‌واری بیش نیست


تا شوی آگاه فرصت رفته است

وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست


دست از اسباب جهان برداشتن

سعی‌گر مرد است‌کاری بیش نیست


چون سحر نقدی‌که در دامان تست

گربیفشانی غباری بیش نیست


چند در بند نفس فرسودنست

محوآن دامی‌که تاری بیش نیست


صد جهان معنی به لفظ ماگم است

این نهانها آشکاری بیش نیست


غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط

از تنک آبی‌کناری بیش نیست


ای شرر از همرهان غافل مباش

فرصت ما نیزباری بیش نیست


بیدل این‌کم‌همتان بر عز و جاه

فخرها دارند و عاری بیش نیست


_______________________________ 

ادامه مطلب ...

... اندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است


صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است


از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود

آری آری طیب انفاس هواداران خوش است


ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است


مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

دوست را با ناله شب‌های بیداران خوش است


نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست

شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است


از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش

کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است


حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست

تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است


________________

پی نوشت: شعری سراسر یاد استغنا و بی نیازی از مادیات و خوشدلی رندان و خوشی دوست با ذکر شب های بیداران شب زنده دار، شاید بی حکمت نبود این فال در شب قدر...

سرگشتگان عشقیم...

گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن

ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن


سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا

گر راه بین راهی در حال ما نظر کن


تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار

تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن


ای مدعی زاهد غره به طاعت خود

گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن


در نفس سرنگون شو گر می‌شوی کنون شو

واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن


جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو

بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن


از رهبر الهی عطار یافت شاهی

پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن

لحظه ها غرق ابهامند...

فکر کنم با این نمایشگاه تقریبا چهارگوشه ایران را زیارت کرده ام؛ هوا بهاری بود و کمی شرجی؛ نمایشگاه خوبی بود حتی از نمایشگاه های تهران هم بهتر؛ جاده پیچ در پیچ بود، مثل همیشه در اتوبوس، خوابم نبرد، همان اندک خواب هم نتیجه اش گردن درد شد؛ به این فکر رفتم که باید یک سرویس سوپر وی آی پی هم باشه که مثل قطار صندلی بشه تخت خواب، شارژر هم داشته باشه و کمی جادارتر، اینترنت هم باشه و کتاب...

سفر، یاد سفر کرده هاست، یا شاید باید گفت کوچ، یا درست ترش، زیباترش، حضور غایب...  و من امشب و این شب ها، صدای پای آب را در رویای سکوت شنیدم؛ و دفتر ایام چه سخت ورق می خورد...

یاد شعر مسافر افتادم، عناصر حیات همه از دریچه ی چشم خسته ی مسافر در غم پیچیده است، رنگ غروب، تاریک روشنش، رنگ خستگی و تکیدگی است روی اشیا، و نگاه منتظری که لحظه ها برایش هر کدام گویی ساعت ها به درازا می کشد، میوه های روی میز به سمت پوسیدن و نیست شدن می روند و ذهن شاعر به گل های باغچه دل بسته است، و باد (نسیم) که پیغام آور طراوت گل هاست و ذهنی که غرق زیبایی گل هاست و عشق و زیبایی های طبیعت که تنها دلخوشی شاعر است با فضای غریب جاده و انتظار و آسمان یکدست در می آمیزد و ...


دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.

مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
"چه آسمان تمیزی!"
و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی...


عقل مست...

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست


و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست


و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست


جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست


غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست


پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست


عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

دمی با حافظ ...

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع


روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع


رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع


گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع


در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست

این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع


در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع


بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع


کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع


همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع


سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع


آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

______________________________________

پی نوشت:


کُمِیت اشک: کمیت اسب چموش است. شاید معنای کنایی از اشکی که به سرخی گراییده ( همان اشک خونین) زیرا کمیت نشاط کنایه از شراب ارغوانی است و در این جا به صورت خلاصه و با متبادر کردن همان معنا به کار رفته است

نفس صبح: نسیم آرامی که هنگام طلوع می وزد مانند "آمد نفس صبح و سلامت نرسانید/بوی تو بیاورد و پیامت نرسانید". تعبیر یک "همچو صبحم یک نفس باقیست" یعنی به قدر وزش نسیمی فاصله است.