خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

میان موسیقی باد


تنها دو چیز

از رنجهایت می رهاند:

عشقی نابهنگام

یا مرگی بهنگام...


__________________

سید علی میر افضلی

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید؟

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید...*




عکس: نشنال جئوگرافیک 

* شعر از شیخ بهایی

اندیشه ...

خواستم از نقش مهتاب در آسمان بنویسم، از چراغ روشن شب ها و خنکای نور ساکن و کم وزنش، اما لطفی نیست این قصه را روایت کردن...

چند روزی است که به این سخنرانی دکتر سروش می اندیشم. قبلا هم نوشته بودم اما شعری از سعدی (شاعر عشق های زمینی) می خواند و بسیار تامل و اندیشه در آن می جوید و چندبار می خواند برایم هنوز هم از این هنر بیش و پنهان در این شعر سوال و فکر باقیست... "دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است / ز عاشقی تا به صبوری هزار فرسنگ است؛؛ برادران طریقت نصیحتم مکنید/ که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است؛؛ به یادگار کسی دامن نسیم صبا / گرفته ایم و دریغا که باد در جنگ است..."


یک نقاشی ...


با همه سادگی و کم هنری اش، باز هم گویی داستانی، خاطره ای دارد از گل سرخ ...

گل های پاییزی

امسال گویا گل های باغچه هم عاشق بودند، چون همه سال گل رز گل داشت. ولی معمولا گل رز در فصل های خنک تر پر گل میشه یعنی اول بهار و اول پاییز. یک عکس از گل زیبای باغچه، یادآور خاطره ی دوست...


دلارام

 

هرکه دلارام دید از دلش آرام رفت

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می رفت و ما عاشق و بی دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت


مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت


هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هرکه به اقدام رفت


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت


پی نوشت:

ادامه مطلب ...

بی سخن


تقدیم به دوستی که میگه فراموشم کرده


اما نه فراموشش می کنم و نه هیچ وقت خواهم گفت.


از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند...

بعد از این ...


بعد از این عشق زبان دگری خواهد داشت

خلوت خانه مکان دگری خواهد داشت
بعد از این آن همه اندیشه که از ریشه گریخت
مرتع سبز و جهان دگری خواهد داشت
بعد از این آن گله‌ی گم شده در مطلع عشق
نای تبدار شبان دگری خواهد داشت
بعد از این دست به دستی نرسد از سر قهر
مهربانی سیلان دگری خواهد داشت
بعد از این ابر ز باران نکشد درد فراق
غرش رعد توان دگری خواهد داشت
جویباری که به جز منزل مقصود ندید
چشمه‌ی آب روان دگری خواهد داشت



__________________

پی نوشت: شعر از فریدون فرخزاد / 16 مرداد 21مین سالگرد درگذشت وی بود

طریق عشق بازی


سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی


چشم آسایش که دارد از سپر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی


در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید، جهان سوزی، نه خامی بی غمی


آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

که از نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

که اندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


_____________________

پی نوشت: وصف عاشقانه ای از حافظ است و سرشار از داستان های اساطیری و تلمیح و کنایه...

سپهر: آسمان، کنایه از روزگار گذرنده.

ریش: زخمی؛

شاه ترکان و رستم، اشاره دارد به داستان بیژن که به دستور شاه ترکان یعنی افراسیاب ("شاه ترکان سخن مدعیان می شنود، شمی از مظلمه ی خون سیاووشش باد" و سیاوش به دستور افراسیاب کشته شد) در چاه زندانی شد، و چون خبر به ایران رسید رستم در جامه بازرگانان به توران رفت و به تدبیر او را نجات داد


جهان سوز: یعنی کسی که از تمام هستی مادی بگذرد مانند آن که همه در آتش سوخته باشد و دیگر نباشد که بدان دل بندد

نسیم: "نسیم گیسو"، "نسیم کو"

شاهد بیت های: مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت...

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی... (نوروز از کوی یار آغاز می گردد و خبرش را نسیم می آورد؛ شاید منظور آن است که نوروز حاضل شکفتن گل روی دوست است)

بیت پایانی: سیل اشک حافظ در محضر عشق (که چون دریاست) آنقدر ناچیز است که حتی اگر به اندازه هفت دریا گردد باز مانند شبنمی است در برابر دریای عشق (جالب آن که در شعری دیگر می گوید، "هر شبنمی در این ره صد بهر آتشین است// دردا که این معما شرح و بیان ندارد...")