خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

بی گمان...

...ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی بیشتر دوست می دارم. آسایشی دیگر جز خواب مرگ، آرزو نمی کنم. می ترسم که هر هوس و هر شوری که در زندگی سیراب نکرده ام، ماندگار شود و عذابم دهد. امیدورام پس از آن که در این جهان آن چه را در وجودم انتظار می کشید، بیان کردم، دل آسوده در نومیدی کامل بمیرم.

دلبستگی نه ناتانائیل، عشق!

بی گمان می فهمی که این دو یکی نیستند. از بیم از دست دادن عشق بود که من گاه توانستم با غم ها، دل تنگی ها و دردهایی بسازم که اگر جز این بود، به آسانی در برابرشان تاب نمی آوردم...

_______________________________

مائده های زمینی/ آندره ژید / مهستی بحرینی


سال ها


او را دوست داشتم، از فرط عشق از درس هایم غفلت می کردم، فکر می کنم چون حین دست و پا زدن میان دیگر تردیدها و دودلی ها در امتحاناتم موفق نمی شدم، او مرا رها کرد؛ حتما فکر می کرده با آدمی مثل من آینده بسیار نامطمئنی خواهد داشت...

فهمیدم آن روز مثل ابر بهار اشک می ریخت چون می دانست آخرین بار است که چهره مرا می بیند، داشت بر مرده ی من گریه می کرد...

ماه ها گیج و گنگ بودم. این ور و آن ور می خوردم. به هیچ چیز توجهی نداشتم، سرگردان و مبهوت بودم، به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم...

از خواب بر می خواستم و آن قدر کار می کردم تا از حال می رفتم. مثل همیشه خوب غذا می خوردم، با همکارانم به کافه می رفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی می خندیدم، اما کوچکترین، کوچکترین تلنگری از سوی آن ها کافی بود تا به تمامی بشکنم...

حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی توانستم تکه ها را جمع و جور کنم، این ور و آن ور می خوردم، به هر سو پناه می بردم، به هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت...

گاهی با دخترهایی طرح دوستی می ریختم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده.

تا این که انگار شانس به من رو کرد. گرچه برایم بی اهمیت بود.

زن دیگری با من آشنا شد. زنی بسیار متفاوت که عاشق من شد، زنی که نام دیگری داشت و تصمیم گرفته بود از من مردی کامل بسازد. بدون آن که نظر مرا بپرسد از من مردی متعادل ساخت و پس از کم تر از یک سال بعد از نخستین بوسه مان که در آسانسور هنگام یک گردهمایی رد و بدل شد، با من ازدواج کرد.

زنی غیرمنتظره. باید بگویم خیلی می ترسیدم. زیاد به او فکر نمی کردم و حتما زیاد دلش را می شکستم. او را نوازش می کردم اما ذهنم سرگرم هذیان های خودش بود. موهایش را نوازش می کردم، در میان موهایش در جستجوی عطر دیگری بودم. هرگز به من چیزی نگفت، می دانست به خاطر لبخندهای او، نوازش هایش و به خاطر آن همه عشق ابتدایی و بی طعمی که نثارم می کرد، زندگی ام با شبحِ زن دلخواهم آتشی به پا نخواهد کرد...

اما همیشه دلیل های دیگری وجود داشت، بهانه های دیگر تا به یاد او بیفتم. خدا می داند چندبار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چرا که فکر کردم قسمتی از اندام او را دیده ام... یا صدایش را شنیده ام.

تصور می کردم دیگر به او فکر نمی کنم اما کافی بود لحظه ای  در محلی اندکی آرام، تنها شوم تا دوباره یاد او سراغم بیاید...


______________________________________________________

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/ آنا گاوالدا ( ترجمه الهام دارچینیان) / نشر قطره