خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد ...


آسمان شاید رنگ دیگری داشت. قدم های رنگ رنگ پاییز در افسون سکوت ابر گم شد؛ شاید همین نزدیک بود، طلوع ستاره ای بر دامن مهر...

گلبرگ دلش همیشه شاد و با طراوت باد؛

از نگاه یهار ...

یک شب میان تنهایی باغ و شکوفه های گیلاس...


نقل قول...


آموخته ام هرگاه کسی یادم نکرد؛ من یادش کنم ،

شاید او تنهاتر از من باشد ... !


گفت چگونه است روزگارت

گفت، دیریست روزگار مرا نیست و از بودن خویش غافل اما این کلمات، گرچه درشت گونه، لابلایش گاه کلامی است از حقیقت آنچه شاید لاجرم باید بگذرد...

دم سرد زمین...



به یاد رویاهای سپید

گرمای کلام

نگاه

دوست

شعر شب ها


امشب، خیلی حرف ها داشتم، فکر کنم آخرش یادم میره...

اول از شعر "نشانی" بود، بارها زیر لب خوندم، آهنگ زیبا و خاطره انگیزی داره و به معنیش فکر کردم، که "مکث آسمان" چه حالتی داره و شروع شعر و "صحنه ی فلق" و "رهگذری" که اتفاقا هم او نشانی خانه ی دوست را می داند و سلسله مراتب رسیدن به دوست... زیر دوش بود، شاید آب داغ مغزم را ریخته بود به هم! زیر دوش و حمام البته تاریخچه ی دیرینی در کشفیات بشری داره، اگرچه که بعد از ارشمیدس، دانشمندها به این صراحت جرات نکردند از کشفیاتشون در حمام و زیر دوش بگن... چه بحث مسخره ای پیش گرفتم...

از این بگذریم. امشب شعر "دوست" هم به یادم بود؛ "بزرگ بود و از اهالی امروز بود/ و با تمامی افق های باز نسبت داشت / و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید/ صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود..." شعرش با این که زیباست، حس بغض و اندوه داره...

شعر دیگه که یادم میاد از شاملو هست "اشک رازیست / لبخند رازیست / عشق رازیست/ اشک آن شب لبخند عشقم بود..." هنوز هم نمی تونم جلوی چشمانم را، دلم را، بگیرم وقتی این شعر را می خونم؛ هنوز هم اشک رازیست، عشق رازیست...

آهنگ متنش هم کمابیش همین حال را داره، یکی از آهنگ های پاییز طلایی، فریبرز لاچینی بود...


بید مجنون

داس مه نو بود

سکوت

خلوت...

یک جای خالی

یک سبد تنهایی


باران

امروز باران بارید و از پشت شیشه ی اتاق گل رز باغچه را می نگریستم و ...



کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا...

امشب در راه که بر میگشتم به این ایام می اندیشیدم، به دوست و احوالش و به دلتنگی...

باز بهانه ای شد برای مداحان و اهل منبر تا دکان را بگشایند و چهارگوشه ی شهر را از عزا و غم پر کنند. غم کم نیست برای این روزها، برای این دل، برای مردمانی بسیار در این سرزمین، چه نیازیست به این همه عزا بعد از قرن ها؟ هرچه مداح در اطراف می شناسم همه معـتاد هستند! این ها قرار است قافله گردان عزا باشند. باشند، فرقی نمی کند. امسال هیچ قصد رفتن به دسته و مسجد ندارم. این ها همه دیدگاه منفی است شاید، مثبت هایش زیاد گفته شده، شاید هم بدیهی پنداشته شده و چیزی گفته نشده! غم بی حاصلی است این عزاها، نیست؟ جایی گفته بود مردم بیشتر برحال خویش ناله می کنند تا بر احوال پیشینیان، زیارت نامه ای که لعن و نفرین و توهین دارد هم خواندن ندارد. چقدر کفر آمیز شد!

یاد شعر حافظ افتادم:


صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا


چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا


ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا


چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا


بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا


قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا


پی نوشت:

سالوس: ریاکار، شیاد؛ خرقه سالوس: خرقه ای که ابزار ریا و شیادی باشد. خرقه برای بسیاری از صوفیان ابزار ریا بوده است اما در دیر مغان، ریا جایی ندارد و اگر می ناب می نوشند با ریا و ظاهرسای نیست و حتی شراب ایشان نیز چون رفتارشان یکرنگ است...

شمع آفتاب: اضافه ی تشبیهی و استعاره از روی دوست. می گوید دل دشمنان که تاریک و مرده است بینش آن را ندارد روی روشن، تابناک و عاشق نواز دوست را ببیند و روشنی و عشق بگیرد و همچون شمع مرده است...

کحل (به فتح کـ) : سرمه چشم.

جناب: آستانه ی خانه؛ درگاه.