
تمام مرا با خود برده اینمی دانم
کجایم
کدام سو
به دنبال چه می گردم
دلتنگی های من
شکل غریبی دارد
مثل یک خلا در سرتاسر دلم
در لایه لایه فکرم
تپشی عمیق در قلبم
وقتی نامت را به یاد می آورم
وقتی لبخندت به خاطرم می آید
وقتی صدایت برایم مجسم می گردد
وقتی به تو فکر می کنم
در تمام لحظه هایم
شاید از این بازی عشق و دوری و دلتنگی
خسته باشی
یقینا برایت خوشایند نیست...
اما من با همین دلتنگی
گاهی به یادت لبخند می زنم
از ته دلت صدایت می زنم
و باز در دلم زنده می شوی
باز حیاتی به قلبم می دهی
و باز خاطرم را نوازش می کنی
و باز تو جاودانه هستی
...
پی نوشت: امروز می خواستم چند کلمه احوال پرسی و صحبت کنم، اما جوابی نگرفتم... حق داری، باید سکوت کنم.
پنجر ه ای میخواهم تا به سوی مهربانی ات باز شود و عطر دل انگیز خدا فضا را پر کند، پنجره ای که با آن گوشه ای از تبسم خدا را در نگاه صمیمانه تو ببینم، پنجره ای که رو به جویبار زلالی باز شود که با عکس تو در آن غزلی از احساس بخوانم
... و از خدا شادی این غم به دعا خواسته ام
ممنون از نوشته پر احساس، زیبا و دل انگیزت