تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
و دوستی بهتر از برگ درخت
بهتر از آب روان...
ادامه...
آدم ها و گنجشک ها
... آدمها حتی مثل گنجشکها نیاز به کیش کیش ندارند. میروند اما با دلی شکسته
عشق اونه که...
فرید ، بابا، عشق اون نیست که وقـــتی دیدیش دلت بلرزه عشق اونه که وقتی نمی بینیش دلت می خواد کنده شه... " خسرو شکیبایی"
دلتنگی حقیقی
... اما تو هیچوقت به زنی نگاه نکردی که بخواهی جونت رو فداش کنی. کسی رو نشناختی که با چشماش بتونه تو رو از خودبیخود کنه و احساس کنی خدا فرشتهای رو از آسمان برای تو به زمین فرستاده...
میخواستم برای روزی گریه کنم که ابرهای آسمان و آن زنی که در آوازش کلمات را با سایه میخواند از من دور شدند و سپس برای همیشه
محو شدند ابرها که برای باریدن به شهر ساحلی رفته بودند و آن زن در هواپیما به خواب رفتدیگر حرف زدن از آسمان تباه
شد در مسافرخانهای در پاریس مرا فرسوده و لال میکنند من دیگر در این
هوای ابری حتا یک فنجان چای نمیخواهم اگر بخواهم از مسافرخانهای در پاریس
صحبت کنم آسمان ابری میشود و باران به گذشته من میبارد در این سالها حد
رویا حد تخیل حد حرمان حد عزلت حد حرف زدن حد دو دوستم حد دو گوشم حد دو
چشمم و حد گلهای شمعدانیام را خوب میدانم کنارم ایستاده بود کنارم یک
درخت چنار بیبرگ بود بارانی کرمرنگ پوشیده بود از سرما میلرزیدم دنبال
نشانی خانهای بودیم که میگفتند خانهی شاعری است که مدام در آن باران
میبارد...