تو را دیدم
در رویاها
در روشنی دشت ها
در زیر نگاه خدا
شناور در نسیم خیال
چشم بر دوردست ها
بر پرواز پرندگان دوخته بودی
ناگه در تلالو سکوت معصومانه ات
طنین زمزمه قلبت
آرامش نازک دشت را شکست
پرنده احساست پر زنان آمد و آمد...
بر دیوار نمناک دلم نشست
چشم دوخت به تنهایی پرهیاهویش
در سکوت مطلق قلبم
آوایی از محبت سر داد
معصومیت صدایش، تار و پود دلم را به لرزه درآورد
نجابت نگاهش، سکوت خواهش قلبم را شکست
و محو شدم در صداقت پرهای سپیدش
لحظه ای بعد
بیخود از خود، با دیدگانی بارانی
قلبم را سپردم به عاطفه پرهای لطیفش
تا به مهر و عطوفت
تا مونس ابدی قلبت باشد
اکنون
خدایی هستتو، یک فرشته
و من دعا برلب ...
و احساسی به بلندای ملکوت
به پاکی باران بهار
...
آرزوی داشتنت را به آب می سپارم
شاید موجی ، تندبادی، سیلی تو را به من برساند
برای من تو از آرزو فراتری
تو یک حقیقتی