نشسته ام روبرویت
قاب مهربان نگاهت را تماشا می کنم
که با من سخن می گوید
از حرف دلت، نه از کلامی که در غم و اندوه و اضطرار و ناراحتی به زبان می آوری
کاش دل من هم سخن گفتن بهتر می دانست
این گونه شاید باور می کردی که در دلم هیچ از کسی ناراحتی و اندوه و کینه نیست
همه محبت و آرزوی محبت است اگرچه که گاهی رنگش ناخواسته کم رنگ شده
اما از دلت بپرس که محبتش را باور کرده
راستی این اولین تصویر تو بود که به مادر نشان دادم و فقط گفت
"وای، چقدر نازه"
...
آری
باز هم قاب نگاه توست
اشک های من
دعای سحرگاهی (امروز سحرگاه باز بیدار شدم و غمگین، و از خدا تو را به دعا خواستم و باز خوابم که برد دیدمت، چقدر خوشحال بودیم در کنار هم، بعد مدت ها اندکی شادی نصیبم شد آن هم در خواب...)
و قلبی که به یادت می تپد
و به امید دیدن رویت لحظه ها را می شمارد