بر لوح خاطراتت نبشته بودی که عزم آن داری هیچ عشق زمینی را به دل راه ندهی. آری، احساسی پاک چون در کشاکش جفای زمانه مجروح می شود، چون روحی زخم می خورد، چون اشک غم بر چهره معصومی می نشیند، زندگانی سخت می گردد و روی غم بر دنیا چهره می گشاید.
نمی دانم جایگاه من کجاست در آینده این تصمیم، آیا مرا هم در خانه تکانی دلت بیرون میرانی؟ جواب دلم این نوشته توست و من نیز هرگز نمی پرسم که "چو دانی و پرسی سوالت خطاست..." کاش می توانستم جلوه ای زیباتر از عشق تقدیمت کنم. آه که چه اندازه فرومایه ام که تو را حاصل از عشق بیش غم دادم و اندک شادی.
مقصود من از عشق گر هوس های جسمانی بود، در پای عشق نمی نشستم و بر نهال عشق اشک نمی افشاندم و هر نماز و هر شب قدر، برایت و برای عشق دعا از دل نمی نمودم. شب هایی که با رویایی از عشق با چشمی تر رشته افسرده خوابم گسست، در تنهایی جز خدا نبود که برای عشق از او طلب یاری کنم (این هم از مزایای تنهاییست که عادت می کنی، جز خدا کسی را نداشته باشی). و امروز نیز از جناب مولانا رخصت می طلبم تا بگویم، "گوهر عشق است اندر جان من/ وارهانش از هوا وز بند تن". روزی که گفتم تا ابد به یادت و تنها می مانم، باورش آسان نبود، نه؟ اکنون اگر تو را دور ماندن از عشق مقصود است، مرا انتظاری جز رسیدن به عشقی نیست که تمام وجودم را فرا گرفت چه این دنیا، چه وعده دنیایی دگر.
آری، همین عشق آسمانی مرا تا ابد
...
من قوت ز عشق می پذیرم
گر میرد عشق، من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یا رب به خدایی خداییت
وآنگه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگرچه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
وین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از این کنم که هستم
...