در ورای عشق های آلوده به خاک
در ورای خواستن های تکراری ِ آغشته به وهم
از میان سایه های تاریک و روشن ذهنم
و در وجودی که
حد فاصل بند بند ان
شوق یافتن است
نیلوفرهای آبی ، صدای قدم هایت را نوید داده بودند !
و من در انتظار حضورت ، وعده مژدگانی را !…
من تورا به رسم دیرینه ی عشق
و در ذهن ِ آب نقاشی کردم
و به کرامت دریا سپردم …