روزی قطره به خدا گفت:
(( از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟)) اما هیچ کلمه ای را تاب سنگینی عشق نبود. آدم همه ی عشقش را در یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد و چون از چشم عاشق چکید، خدا گفت: (( اکنون تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است.))
خدا گفت: (( هست.))
قطره گفت: (( پس من آنرا میخواهم. بزرگترین را. بی نهایت را.))
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: (( اینجا بی نهایت است.))
آدم عاشق بود. در جستجوی واژه ای تا عشق را در آن بریزد.
خیلی متن زیبایی بود
خیلی ممنون از زیبا بینیتان