نوشتن خاطره ای توسط دوست، انگیزه ای شد تا دیروز پس از کلی جستجو توی فایل ها و پوشه های کامپیوتر خونه، خاطرات سه سال پیش را پیدا کردم، مشکل اما پیدا کردنش نبود، چون به رمزش کرده بودم و یه رمز 11 حرفی گذاشته بودم روش که یادم نمی اومد و دیشب سعی کردم که با برنامه های جستجوگر، ترکیبات مختلف را امتحان کنم ولی ظاهرا بازکردن یه رمز 128 بیتی 11 حرفی با یک ابرکامپیوتر هم چندین سال طول می کشه!!! پس بی خیال نرم افزار شدم و یه تلاشی هم خودم کردم ولی جواب نداد. امروز کمی بیشتر فکر کردم، چند ترکیب رمز که قدیم ها استفاده می کردم، یادم اومد و تونستم در سومین آزمون بازش کنم...
شاید اگر دفتر خاطرات داشتم، بیشتر شوق و ذوق و انگیزه نوشتن داشتم اما دلم نمی خواد کسی حتی به طور اتفاقی از حرف های درونم و احساس و دلتنگی هام آگاه بشه، چه تاسف انگیزه که آدم ها باید با ماسکی از لبخند، غرور، پرستیژ و ... بر صورت زندگی کنند ... راست می گه سهراب، "ساده باشیم، چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت..." ولی ساده بودن (به معنای یک رنگ و صادق بودن) چندان هم آسان نیست...
مجموعا سه روز را نوشته بودم و بعد... نمی دونم شاید خسته شده بودم! به مرور سه روزش را اینجا می نویسم که خواننده اش محرم است؛ بیشتر حکایت دل هست و دلتنگی و آرزو، برای همین در این وبلاگ می نویسم...