خیلی وقت بود توی ظهر نخوابیده بودم
امروز اما کلا خوابم میاد، یکسره... هرچی می خوابم هم تموم نمیشه، خوابم هم بیشتر پریشانی هست با بعضی صحنه های خیلی آشنا ...! نمی دونم شاید از سرماخوردگی باشه و این داروهایی که چندوقته خوردم و شکر خدا داره تقریبا رخت بر می بنده، هرجا میری، خیلی ها ظاهرا طعم این ویروس جدید را چشیده اند و هر یک به درجاتی (چون ویروس های سرماخوردگی سریع تغییر ریخت می دهند و با ژنوم جدیدی برمیگردند که توسط سیستم ایمنی باید از نو شناسایی بشه و ...) دعا می کنم که سلامت باشی و این ویروس و ویروس های دیگه مزاحمت نشده باشند (به جاش بیاد سراغ بنده حقیر که با جان دل پذیرایم... و یاد سخن مجنون افتادم که: از عمر من آن چه هست برجای / برگیر و به عمر او برافزای/ گرچه ز غمش و شمع سوزم/ هم بی غم او مباد روزم/ گرچه شده ام چو موی اش از غم / یک موی نخواهم از سرش کم...) باز هم برای سلامتی ات دعا می کنم.
راستی می خواستم بگم که خواب تو را هم دیدم، چه اندازه غمناک بود دلت و نگاهت... یه دیوار بود، یه مقوای بزرگ زده بودیم و من و تو روش می نوشتیم، نمی دونم چرا من فقط یه خط نوشته بودم و تو تا پایینش را هر روز شرح حال نوشته بودی، با کلماتی کوتاه، آخرین کلماتت را خوندم، "... تکرار، تکرار، خسته شدم..." دلم گرفت از این که خسته ای و ملول، بعدش رفته بودی که باهات صحبت کنم ... آدم ها این روزها میرن توی دعاها اشک میریزن و بیشترش هم برای بدبختی های خودشون و تخلیه روانی و تسلی خاطر هست... و من دلم برایت بی اندازه بی قرار و دلتنگ است که ببینمت و عاشقانه بگویمت این غم سرآید، بهترین بهترین های عالم، دلت را یک دم به دست اندوه مسپار...