امشب با یکی از دوستان رفتم نمایشگاه کامپیوتر، ساعت 8 بود... از بلندگو صدای آهنگی آشنا پخش می شد؛ یک بار دیگه هم که رفته بودم همین آهنگ بود. در همان بدو رسیدن؛ می خواستم بشینم و ... اما نمی شد. الان که رسیدم خونه
...
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقام بود
...
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانات برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندهگان
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند ...