خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

گفتاری از دکتر شریعتی


اگر عشق نبود؛ به کدامین بهانه می گریستیم ومی خندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم...


اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم ...

____________________________
پی نوشت:
آری، چه زیبا گفته دکتر شریعتی؛ کاش دارویی هم برای عشق پیشنهاد می داد. اما به گمانم
خود نیافته که سخن را این گونه پایان داده. مگر عشق بیماری است که دارو بخواهد؟ عشق پیوند آسمانی میان انسان هاست...
آری، عشق پدر و مادر و خدا و ... معمولا گریستن و خندیدن ندارد. هست و قوت قلب است، علاقه ای قلبیست و از روز ازل اما محبت دوست از جنس دیگریست ... نوشتن ندارد که روز و شب از ذهن و کلماتم می بارد اینجا و انعکاس سرد سکوتی از آن می نشیند روی این روح فرورفته در سکون. نمی دانم این عشق چه بود و از چه در نهاد آدمی ست؟ سخن راستی می گوید، سرزنشم مکن ای دوست. بی گمان اگر عشق نبود من هم پیش از این رفته بودم. چه کسی دوست دارد روز و شب بغض در گلو را و فروریختن قطره های اشک را و نوشتن از درد را و اندوهگین دیدن دوست را؟
دل هر انسان دریچه ای است که کلیدی دارد مخصوص خود در دست انسانی یکتا و آن گاه که می آید و آن گاه که قدم می نهد در فضایش عطرش هیچ گاه محو نمی شود. می نشیند روی تمام هستی و وجودش... بیهوده می گویم؛ خودت نیکوتر خبر داری از دوستی و مهر.
حق داشتی که گفتی سخن از مردن مگو؛ من از چکیدن یک قطره اشک تو دلم می گیرد؛ از شکستن دلت؛ از اندوه و اضطرابت. افسوس که دستان ناتوانم از یاری ات فرومانده. اندیشه ام هم غمی بر غم هایت می فزاید جای خوشحالی و امید و پشت گرمی دادن. بدا بر حا
ل من که روزگاری به دلت غصه نهادم و می نهم... شرمسارم از سرکشی این روح افسرده و عاشق... حق داری که مرا باز می داری از بردن واژه "مردن". باز هم شرمنده ام از گفتار و رفتار ناپخته ام.به راستی اگر کسی جای تو را می توانست بگیرد، پیش از این گرفته بود. من هم بسیار فکر کردم و در احوال خودم و روزگار و زندگی اندیشه کردم. رسیده ام به این که عشق همیشه یکی ست؛ باقی عادت است، هوس است یا مخفی شدن زیر پوستین تقلیدیست برای تایید اطرافیان... آه که چه اندازه متنفر بودم و هستم از این افعال و از این گونه زندگی کردن... نمی دانم آن پسرانی که عشق ها را عوض می کنند، چگونه می کنند؟ که هیچ کس از آنان که در چشمم می آیند ابدا هیچ راهی به دلم ندارند و تنها در جستجوی توام... به راستی طبیعت خلقت کدامین است؟ اگر تا اینجا را خوانده ای،
شرمنده ام که سد راه آرزوهایت شدم. نمی خواهم ذره ای غم در دلت باشد.
نمی دانم با چه رویی پوزش بخواهم که عاشق خوبی ات هستم، اگر حضور غایبی اما تو برای من بی همتایی و آنقدر پاک و مقدس که اشک هایم هنوز از دوری ات می ریزد روی دستان یخ زده ام زیرا تو در دلم هر لحظه حاضر هستی. عشق هم لیاقت می خواهد که در دستگاه آفرینش سهم من اندک بوده... مرا ببخش که عاشقت هستم و جایی در قلبم نمانده برای دیگری. می دانی و اعتراف می کنم که من از خیال تو هیچ گاه فارغ و غافل نمی شوم. اگر بخواهم نشانه های تو را از زندگی ام برگیرم، اولینش خودم هستم، چگونه ممکن است؟ تنها همین یک انگیزه مانده برای زنده ماندنم. خواهش می کنم دعا نکن این یک انگیزه را هم از دست دهم. خواهش می کنم بگذار همین گونه زندگی را بگذرانم. خواهش می کنم سرزنشم مکن. " من قوت ز عشق می پذیرم/ گر میرد عشق من بمیرم..."

نظرات 1 + ارسال نظر
پارسبانو جمعه 15 دی 1391 ساعت 10:58 ب.ظ

خیلی از نوشته هات متاثر میشم، تنها کاری که از دستم برمیاد دعا کردنه
ایشالا 120 سال زنده باشی و زندگی شادی داشته باشی

ببخش که همه اش از غم است. خیلی ممنون از لطف و محبتت؛ همه شادی های روزگار را برای دوست آرزو می کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.