هرچه تقلا کنم باز دوست داشتنت، آتشی است در درون، در سینه ام، در بند بند وجود. می جوشد از دل و تمام هستی را مسحور تو می کند. از آب چشم و گره در نفس گذشته، روح بی تو افسرده است و چشم بی سو، فراست از عقل ربوده و نقش از حافظه زدوده؛ زندگی ناقوس سکوت و سقوط می نوازد و آسمان رنگی جز غم نمی پراکند. ابر دلتنگی هایت بر دلم سایه افکنده. عناصر خلقت همه بازیچه ای اند تا نقش عشق و یاد تو را نمایان کنند و جنبش عقربه های ساعت و گذر لحظه های دوری، لحظه های ناب با تو بودن را تداعی می کنند. هر شمعی گویا شعله ای دارد از جنس عشق که لرزشش نشان از راه کوی تو می دهد. مهتاب شب ها را به یاد روی مهربان تو با رنگی سرد از جنس عشق روشن می کند و دلم را سرشار از خیال تو در خواب می کند. گل ها همه رنگ و بوی نگاه تو را دارند. ترانه ها همه زمزمه صدای دلنشین تو را تداعی می کنند. آیینه آب روان تقلید کوچکی از زلال نگاه توست. چیست این عنصر مهجور خلقت که بند بند وجود را می گسلد... چیست این بی تابی دل... چه شد، چگونه آمدی که مانده ای و نقش بسته ای بر تار و پود وجود؟ چیست این بیزاری دوست...
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من...