طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجافک پر
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
...
تا صدای پر تنهایی
چیزهایی دیدم روی زمین...
پی نوشت1: نمی دانم چندمین بار است بخشی از شعر دلنشین و پر مفهوم صدای پای آب را می نویسم و با آن کلنجار می روم، به نظرم آمد سومین بار باشد، یادم آمد حداقل یک بار نوشته بودم (شاید هم در ایمیلی بود) که سهراب در ابتدای این دفتر در جمله ای زیبا و عمیق و معنوی، می گوید "نثار شب های خاموش مادرم" و معنی آن احتمالا، تنهایی مادر در از دست دادن پدر و اعضای دیگر خانواده که خانه را سوت و کور و مادر را تنها نموده است، می باشد یا غم مادر به خاطر این اتفاقات، خاموش و بی صدا اشک می ریخته...
پی نوشت 2: برداشت
طفل بازیگوش که همان دل بی ریای شاعر و به صورت کودکی است، وارد دنیا انسان های بزرگ سال می شود و کم کم از آن دنیای پاک و ساده فاصله می گیرد و با وداع سنجاقک ها که همبازی دوران کودکی اش در دامان طبیعت بوده اند، دلش از دوریشان در محیط ماشینی و شلوغ و بی احساس شهر، لک می زند. آری شاعر دل به دنیا نمی سپرد، دنیا زنده نمی شود اما به مهمانی آن می رود، شاید منظور از مهمانی آن است که زندگی چند روزی بیش نیست و آن که خود را وابسته و صاحب دایم تصور کند، در اشتباه است. مهمانی کوتاهی است و لاجرم روزی پایان می یابد...
شاعر اندوهی را تجربه می کند که مانند دشت، بی انتها و بدون پایان است (پایانی برای آن به چشم نمی آید. مانند دشت که معمولا هموار و گسترده است تا انتهای افق...) شاید این اندوه اندوه بی انتهای عشق بوده است...
شاعر در سرزمین بارور و زیبای عرفان که همچون باغی است وارد می شود و با اندیشه های عرفانی و عرفان هندی آشنا می شود. و از این باغ پر ثمر، میوه ای شاید بر می گیرد و این باغ، نزدیک ترین مورد به باغ دوران کودکی است و خاطرات زیبای آن...
اما دانش ایوانی است که احتمالا کمی بالاتر از سایر پدیده های خلقت قرار دارد و به نظر می رسد که بر آن مسلط است اما، این ایوان با چراغ روشن شده است و از این سبب درخششی مصنوعی دارد و همگان را شیفته نموده است. احتمالا در این دوران، تحصیلات یا مطالعات علمی نیز داشته است و با علم روز آشنایی یافته (بر خلاف عرفان که خود باغی است که با نور خورشید روشن می گردد و ثمر می دهد...)
در نظر شاعر، مذهب همچون پله ای است که معلوم نیست به کجا ختم می گردد، تنها یک راه است، بی آن که به ایوانی چراغانی ختم شود یا به یک باغ یا مقصد روشن و لذت بخش دیگری، تنها یک حس صعود شاید ...
و از قبل آشنایی با مذهب و فلسفه، شاعر به وادی شک در تمامی مفاهیم دینی و اعتقادی و ... وارد شده است و شاید "باغ عرفان" بوده که در "ته کوچه شک" هوای خنک استغنا در آن می وزیده و او را از تمام هستی تمام شک ها و پاسخ ها بی نیاز نموده و در دلش ایمان و اعتقادی راستین نشانده و به قلبش آرامش داده است و با خوردن میوه این باغ، سیر و بی نیاز شده است...
شب خیس محبت، شاید نشستن عرق شرم است بر چهره از دیدن دلدار و انسانی که شاعر را به سفری برده است تا عشق و فراتر از آن...
و ناگهان مشخص نیست که این تنهایی چیست که تمام اطراف شاعر را فرا می گیرد و آنچنان سکوتی در خلوتگاهش ایجاد می کند که صدای پر زدن هم به گوش می رسد و آن هم پر زدن تنهایی!!! (یکی از زیباترین ترکیبات مورد استفاده سهراب)
و از اینجا از تجربیات و مشاهداتش در مهمانی دنیا و سنجش آن ها از دیدگاه خود می گوید...