خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

حکایت


روزگاری دلی را، مشقی بود از کتابی بی انتها

انتظاری بود بی منتها، روز و شب را خیالی بود در جستجوی "راه مقصود" و قدم های که ناامید در راه سرمنزلی بعید آرام از پی هم تن خسته ی روزگار را می فشرد. شادی بشارتی بود بر انتظار. پای بر زمین بود و دل در آسمان در جستجوی آن مونس یکتا؛ چشم کم سو بود و راه پرغبار، و گاه سیلی که راه بر دیده می بست. "آب بی فلسفه می خوردیم" از خاطره پر زدن یک پرستو دلها پر می گرفت؛ گل های بهار مستی و شوق هدیه می داد و تاریکی شب ها و تیرگی روزهای روزگار به امید روشنی دیدگانی آسمانی جای گرمای بی عاطفت خورشید و سپیدی سرد مهتاب را پر می کرد. یک دم دیدار در شتاب زمان گم می شد و غم هزار ساله از دل می زدود و  دل را پرواز می داد تا آسمان هفتم حلاوت دیدار را "کاسه داغ محبت" دو صد چندان می نمود. در پی اشارت فرشته ای صبور، دل بریده بود از راه، از ماندن و رفتن، از شنیدن و گفتن، از هر اندیشه ای؛ زهر فراق بی شکوه در دل می شد و لبخند سرپوشی بود به امید بازآمدن این سر شوریده به سامان که چشمه آب حیات را یافته بود ...

و این حکایت را شرح بسیار است و بی پایان. این روزها قوت دل... این روزها زندگی... این روزها قلم از نگاشتن حال جسم و جان ناتوان است. این روزها حکایت عذاب بی پایان دوزخ است هزار بار زنده شدن و به کام عذاب افتادن. پاره پاره شدن هزارباره دل و جان گرفتنش.

می گویند بهار در راه است و من از بهار جنب و جوشی با لبخند بر چهره و غم در دل می بینم که دامن زندگانی را بر جاده ای بی هدف به پیش می برد. این روزها تنها نیستم، غم و اندوه فراق همدم تنهاییم اند. این روزها در آیینه سپید شدن موهایم را به شمارش نشسته ام. این روزگاران از خواب می گریزم و از بیداری بی بهره ام. این روزها اندک مایه دلخوشی ام اندیشیدن به دلدار است. این روزها در اندیشه های بی پایان غوطه ورم. این روزها...

این روزها، روزگاریست، تنها آرزویم دل پاک توست؛ آرزویم دیداریست تا بر تو سلامی دهم و عیدت را، بهارانت را از صمیم دل تبریک گویم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.