سخنی نیست مرا جز آن که زنده ام از مهر تو؛ اگر قلبی دارم سرشار از دوستی توست، مدت های مدیدیست که بخشیده ام آن را به دستانت، در دلم بی تابی می کند برای رسیدن به منزلگاهش؛ جز این شاید چشمانم بتواند گرد راه از قدم هایت بزداید، دست هایم شاید شاخه محبتی نثار قلبت کند... و باقی جسم و جان تنها زنده اند تا امانت تو را نگه دارند. اگرچه میان آتش، اگرچه میان حسرت سوختن؛ اگر یاد تو نباشد، هر لحظه خاکستر می شود این جسم، زندگی را قدری نیست بی تو، نمی توانم از این خاک دل برگیرم چون هردم یاد توست که این ستون لرزان حیات را از فروافتادن نگه می دارد، چون عشق درد است و درمان نیز هم. چون روزی که عشق تو را دریافتم، حضورت را به دلم نوید داده ام. همه وقت به یادت پرسه می زند در همین حوالی، گاه دستم را می گیرد و تا رویا می برد؛ گاه قدم هایم را به میعادگاه دیدار تو می کشاند و گاه که در گوشه ای اسیرش می کنم، به راه نفس هایم، به چشمانم دست میازد...
نازنینا، بیم دارم که بگویم دوستت دارم و از گفته ام آزرده گردی. اما این فریاد روز و شب درون من است. خاکستر کتمان بر سر این آتش نتوان فروریخت. گرمایش باز از درون دل می جوشد و آرامِ جان را طلب می کند. منم در این شب ها تنها و دور از تو، حتی یک خبر نیست از حال تو، از روزگار خستگی ها و خستگی های روزگار. اگرچه به دعا هردم آرام و شادی تو را می طلبم...
هر باز که دلنوشته هاتونو میخونم واقعا متأثر میشم ولی چاره نیست، این نیز بگذرد...از خداوند براتون روزگاری شاد در سال جدید میطلبم
ممنون از همدردیت؛ شاید گذشتنش به گذشتن آتش از بوستان است که تنها خاکستری به جای می ماند...
ممنون از آرزوی زیبات، برای شما هم از صمیم دل آرزوی سالی شاد و پر از پیروزی دارم
خدا نکنه، سخت نگیرین خدا بزرگه
ممنون لطف دارین
شما روح بزرگوار و صبوری دارید؛ افسوس که مرا نیست.
باز هم ممنون از همدردی و لطفت
هر روز برایت رویایی باشد در دست
نه دوردست
و دلیلی باشد برای زندگی
نه روزمره گی
جملاتت زیبا دل را آرام می بخشد. سخت است به این جملات زیبا و دلنشین اندیشیدن وقتی زندگی را در حصار فراغ احساس کنی، لبان دوخته و دل سوخته. آرزویی در سر مانده و نگاه بر در مانده به انتظار یک جرعه از کیمیای حیات ...
غم فراغ را هر روز صورت جدیدیست و رویای دوست را داستانی بدیع. قصه ایست که هزاران هزار بار خواندن دارد و از طراوتش کاسته نمی شود. باقی زندگی همه تکرار ملال انگیزیست، بی فرجام...
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود