می دانی ، با یادت روزها می گذرد، نه، "یاد" کلمه ساده ای است. باید بگویم حضورت. آوردنش در قالب کلمات سخت است. حتی اگر نباشی، نیایی، هیچ نگویی، پشت کنی، اخم کنی، درها را، راه ها را ببندی... چقدر سختی بر دلت رفته و می رود، دریای بی پایان روحت را چه اندوه ها که طوفانی کرده و از آن تنها سکوتی بر لبت نقش بسته... چه شباهتی است...
می دانی، آفرینش خدا بس زیباست، هر مخلوقی بی همتاست؛ همان گونه که اثر انگشت هر کسی، نقشه چشم، ترکیب ژن های هر کسی خاص است... کسی مانند تو در جهان نبوده و نیست و نخواهد بود. همین است که بی همتایی.
می دانی، انسان ها موجودات عجیبی هستند، به دنبال حقیقت می روند و زندگی را می جویند اما در حصار بسته ای که دور خویش آفریده اند! عشق و محبت را می جویند اما دلشان می خواهد آن را هم مثل خیلی چیزهای دیگر در بسته بندی مورد علاقه شان از سوپرمارکت بخرند. یا بذرش را در گلدانی بکارند اما بعد که حقیقتش سر از خاک برآورد و آشکار شد، علف هرزش می نامند، آن گاه است که عشق و علاقه قلبی را وابستگی می نامند و احساس زودگذر... حقیقت سخن قرآن که " ...انّهُ کانَ ظَلوُماً جَهولا" شاید همین است. هیچ کس بیش از خود انسان بر خویشتن ظلم نمی کند. نظام هستی از وجود انسان رو به قهقراست، از سردرگمی اش، از چرخ خشن زندگانی اش که همه چیز را زیر پایش له کرده و به پیش می رود. سهراب ها بسیار می ایند و می گویند "نام را بازستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان". دلمان می خواهد "روی پای تر باران به بلندی محبت برویم" اما این روزها "محبت" هم دارد همان کادوی بسته بندی شده در سوپرمارکت می شود... باران ها هم بیشتر سرشار از دود است و پای تر باران، به شستن آلودگی کوچه و خیابان هم کفاف نمی دهد. همین است که وقتی تصویر دلت را در آیینه دلی زلال ببینی، باران محبت بی منت ابر در دل می بارد و قصه خود شکل می گیرد بی آن که بدانی...
می دانی؛ قلبا باور دارم که تو مونس یکتای دلم هستی. همان آیینه ی هستی...
می دانی، شاید اطلاق عشق هم چندان گویا نباشد. وقتی به این حضور نگاه می کنم، همان "یکی شدن" است. چگونه می توان گفت... یعنی دلم با حضورت درآمیخته، جسم را هر نفس از یاد توست و روح را ماندن در این زندان تن از حضور تو...
می دانی... برگ های خشکیده و بی روح هم روزی بر شاخسار بهاری داشته اند و مست آواز دلنشین و نگاه بلبلی بوده اند. برگ اگرچه افتاده و درخت رنگ خمودی گرفته اما جان عشق باقیست و باز به صدای قدم های بهار می شکفد در طلب بلبل بوستانش...
حضورت آرامش دل و جان من است.