اتاقم را که یادت هست؟ (من اتاق تو را خوب یادم هست) نشسته ام روی صندلی، چراغی روشن نکرده ام و کسی هم خونه نیست که بخواد چراغی برافروزه. ترجیح میدم توی همین تاریکی حیاط و خواب نرم، گل ها را تماشا کنم. نمی دونی رز باغچه چقدر گل داده یادم باشه عکسش را برات بذارم. تازه صدای اذان و دعا تموم شد. لحظه های خاصی هست اذان و دعای بعدش چون دقیقا محو یادت میشم. الان فقط صدای بچه ها از توی کوچه میاد. تازگی چندتا بچه توی کوچه همدیگه را پیدا کردند که یکیشون همسایه جدید هست و میان فوتبال و بازی می کنند، اما آزاری ندارند. درب را کامل باز گذاشتم که نسیم بیاد توی اتاق، درب توری هست اما جالب نیست، وزش نسیم را خفه می کنه. کاج باغچه آروم می جنبه و من فرورفته ام در خودم. می خواستم این پست بدون کلام باشه اما یه دنیا حرف دارم همیشه برات، تمومی نداره (بخشیش هم شاید وراجی بیش از حد باشه.) تو را چرا حرفی نمی زنی؟ حرف هات را به کی می گی؟ آسمون، نه؟
دلت آرام باد...
پی نوشت: یک موزیک آشنا از معین