این
شفق است یا فلق، مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیدهام، جان دقایقم بگو
آینه در جواب من باز سکوت میکند
باز مرا چه میشود، ای تو حقایقم بگو
در همه حال خوب من، با تو موافقم، بگو
...
مانده ام در عطش لبخندت
دم این لحظه ی بیتاب از غم
سر تابیدن نور از دل آن خاطره ها
من و تنهایی و تو
تو و ویرانی من...
آرزو دارم بیایی تا هر بامداد، آفتاب را با یک خوشه محبت هدیه ی دستانت کنم. هزار نغمه ی شوق در بغض محزون روزهایم خاموشی گشته و همچنان یاد و حضور تو تنها همدم این دل بی سامان است.
می خواستم برایت بنویسم. نه از دلتنگی هایم و ...
از دوری ات؛ شاید هم می خواستم از همین ها بنویسم. ولیکن خود قصه ناگفته می خوانی از احوال این روزهایم...
می خواستم برایت از خواب پریشب بنویسم. از رویای شیرین حضورت در لحظه های پرکابوسم... ولیکن اینقدر گذشت و ننوشتم که باز فراموش کردم، کجا بود و چگونه بود و چه شد که آمدی ولی بودی، همان گونه که همیشه هستی، در دلم، در بند بند وجودم...
تقدیم به نگاهت...
آمدم از ره، به رویم در چو کس نگشود رفتم
گرم پیکر آمدم، افسرده تار و پود رفتم
جای آسودن چو نبود رهروان، رنج سفر به
آمدم از راه، نشسته رو، غبارآلود رفتم
ساحل هستی نبرد از یاد من موج عدم را
گر ز دریا آمدم، دریا طلب چون رود رفتم
بر سبک خیزان سینه زندان هستی تنگ آمد
روزنی گر یافتم، بیرون از آن چون دود رفتم
درخور ماندن نداند هیچ روشندل جهان را
شبنمی بودم که هم دیر آمدم هم زود رفتم
بی نشان زین ره نشاید رفت، از این منزل شتابان
تا غبار کاروان در راه پیدا بود رفتم
________________________
سهراب سپهری
میروم تا رویا
و به هر خشت گلی
که نگاهم را به بغل میگیرد
خنده ای از سر شوق
ارمغان خواهم داد
آسمان من...
دلتنگی به وسعت یک غروب، بغضی به تنگی نفس ابری خموده بر سینه ی کوه. چشمی که هر غروب تا سحرگاه، آمدن تو را، طلوع نگاهت را در افق نظاره می کند. دلی که حضورت را در سرسرای نازک تنهاییش لمس می کند اما باز بی تاب...