راه افتادم
جام خواب آلود را از سر بیداری خویش
سر کشیدم گویی
راه افتادم
در پی روشنی دل آری
آب نوشیدم
آب از سر فواره احساس خدا نوشیدم
عطش خاطره را
لحظه روشن دیدار تو سیراب نمود
و چه این لحظه پر از خاطره بود
هر چه بیداری من زیبا بود
روی تو زیبا تر
آتش شوق نگاهم سوزان
من وجودم سرمست
می آگاهی تو در دستم
خواب را تجربه کردم انگار
هوش از جان من خسته پرید
گل شکوفا شد و نوروز دمید
دل به خواهش آمد
دست من لحظه بیداری را
روی دیوار دلم می آویخت
هوش از جان من خسته پرید
من به دیدار تو آمد انگار...