خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

فصل دوست


کم کم داره صدای پای خزان میاد، فصل آشنایی، فصل دوست... این روزها سرمای صبح می چسبه برای من که کنار حیاط هستم، شب ها درب اتاق را باز می ذارم، اول شب گرم نیست اما نزدیک صبح که میشه یادم نمیاد که دیشب کی پتو را برداشتم و خودم را پیچیدم لای پتو، دلچسب میشه این سرما. این فصل فصل میوه ی دوست هم هست. کم کم این ور و اون ور شهر، انارهای کوچیک و بزرگ سر و کله شون پیدا شده و چند وقت دیگه انارهای آبدار آب پاییز خورده هم میان. هرجا هستی... در خاطرم مجسم شد که از خوردن دانه های اناز لبخند روی لب هات می شینه و برق نگاهت به رنگ مهر می درخشه، راستی امیدوارم زیادی نمک نپاشی...

دلارام

 

هرکه دلارام دید از دلش آرام رفت

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می رفت و ما عاشق و بی دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت


مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت


هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هرکه به اقدام رفت


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت


پی نوشت:

ادامه مطلب ...

افکار پریشانی


دیشب خبر تصادف دو اتوبوس را از رادیو بـی بـی سـی شنیدم. خیلی تاسف برانگیز بود. توی راه برگشت بودم شنیدم. امروز یکی از دوستان می گفت، دو نفر از خانواده ی همسایه اش در اتوبوس بوده اند و باقیمانده ی خانواده بس که این سال ها اطرافیانش درگذشتند، می خواسته خودکشی کنه... یاد حرف یکی از دوستان افتادم که معمولا کسی آرزوی رفتن داشته باشه می مونه و زندگی به خوردش داده می شه اما کسی که نمی خواد بره، لاجرم زودتر از همه میره. از جمله عاشق ها، شامل این قصه اند. باید بمونند و بنوشن از جام فرقت...


بعضی شب ها خواب هایی می بینم یه جوری مثل حالت خلصه است؛ بین خواب و بیداری. مثل دیشب که دیدم همه جا دور و برم پر از نور بود انگار ستاره ها آمده بودند پایین توی اتاق اون لحظه هم یه همچنین حسی داشتم اما نه همه اش از غم، از بی خود شدن یا از یه جور عشق...


شاید هم اصلا همه اش یه جور خیال مجنون گونه است. مثل همین که الان دیدم خیلی از عکس ها را تکراری گذاشتم روی وبلاگ! یاد شعر " دید مجنون را یکی صحرا نورد/ در میان بادیه بنشسته فرد..." افتادم. ربطی نداشت شاید، اصلا بی خیالش...


می دونی، امشب در نماز یادت افتادم؛ یاد هستم اما یه جورای خاص. بعد یادم اومد یه لیست نمره داری پیشم که هیچ وقت نگاهش نکردم؛ و یه کتاب که پیشم امانت مونده و گفتم می شد روز تولدت تقدیمت کنم. الان دارم فکر می کنم از این افکارم ناراحت شدی... یا همون پاراگراف بالایی به ذهنت خطور کرده؛ خب، زودتر نوشتم که اعتراف کرده باشم...


دیگه امشب کافی " پس سخن کوتاه باید والسلام"

میهمانی

دیشب خواب دیدم یه مهمانی بود توی منزل پدربزرگم، شاید آخرین مهمانی که اونجا بود، حدود 15 سال پیش بود ولی با آدم های امروز و کمی هم دیروز و اون فضای قدیمی که شش سال هم در یک اتاق کوچکش زندگی کردم...

یه جاهایی بعد از این که سفره را جمع کردیم، نمی دونم که چی شد به یادت افتادم، دلم هوات را کرد؛ غم دوریت نشست روی نفس هام...

بیدار شدم، اذان صبح بود

روزهایی با یاد دوست

هرچی اینجا احوالت را بپرسم... اصلا یه جور دیگه میگم. فردا هم اسمش هست روز دختر، تبریک میگم. هرجا باشی روزهای سال چه اسمی داشته باشه و چه نداشته باشه برایت زیبا باد. اگر دوست داری کارتون و فیلم ببینی، یه انیمیشن نسبتا جدید هست به نام The Croods جالبه و طنز و هیجانی. حتما برادرت هم از دیدنش خوشحال میشه. لینکش را می تونی توی بخش جستجوی فایل های دانلودی رپیدباز پیدا کنی؛ نام کاربری و رمز عبور که قبلا بهت دادم. اگر لینک بذارم اینجا ممکنه تا زمانی که ببینی منقضی شده باشه ولی معمولا همیشه یه لینک فعال وجود داره... حجمش 600 مگابایت هست.

روزهات زیبا




ایستگاه



از کجای می خواستم شروع کنم... از دیشب که یه خواب عاشقانه دیدم. یعنی یه جورهایی بین خواب و بیداری می دیدم! یعنی وسطش هی بیدار می شدم و غلت می خوردم و باز یه طرف دیگه... 

امروز عصر با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم کوه. یه جای خلوت پارک کردم و کفش هام را که از صندوق عقب درآوردم گذاشتم عقب ماشین و رفتم نشستم توی ماشین تا کسی نبینه لباسم را عوض کنم (تی شرت بپوشم) برعکس هرکی رد شد، نگاه خیره و بوق و سر و صدا که کفش هات جامونده... سوژه ای بود... تا گردنه باد رفتیم از یه مسیر خلوت و سخت. آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم. اونجا هم خلوت خوبی بود کنار توربین باد. یه طرف یه زوج جوون اومدند که تا آخر بار نشسته بودند و شب شده بود... سمت دیگه هم چند نفری که یکیشون خانم بود و با صدای بلند سمت شدت آواز می خوند و در تاریکی صداش را می شنیدیم. نوای هنرمندی داشت؛ حیف استعدادهای ارزنده ای که در پستوی خانه ها و زیر غبار جمود می پوسند و به خاک می پیوندند...

بعد برگشتیم پایین و رفتم با یکی از دوستان نشستیم و کمی از زندگی و حال و آینده صحبت کردیم. نزدیک های نیمه شب شد رفتم ترمینال کاوه که نزدیک بود، نماز خوندم. اونجا دقیقا یاد لحظه لحظه هایی افتادم که به یادت بودم و یاد شب هایی که از شوق یا اندوه ... نگاهم را به سکوت پنجره دوختم و دلم روی نورهای بیرون پنجره یا شاید در آسمان ها قدم می زد...


رویا


می خواستم ننویسم از این یادداشت ها؛ ولی یه جورایی اینجا دفتر خاطراتم شده، از خاطرات و احساسی که هیچ کس نمی دونه...

دلم بعضی وقت ها خیلی خیلی تنگ میشه. مثل امروز که زودتر برگشتم خونه و بعد از ظهر خوابم برد. خواب دیدم که از بس دلم برات تنگ شده بود، بی اختیار اشک می ریختم! و بعد که بیدار شدم دلم ...

امروز آسمون که ابری شد، باد گرفت دلم هوای بارون کرد ولی به جاش گرد و خاک بارید. درب ها رو بستم و یه فیلم دیدم. فیلمش چندان جالب نبود. بدی فیلم ها اینه که باید 60-70 درصدش را حداقل دید و بعد قضاوت کرد که خوب بود یا نه؛ حتی بعضی فیلم ها تا آخرش باید رفت و بعد از پایان تازه می فهمی که فلسفه ی فیلم چیه. ولی بعضی هاش اصلا فلسفه ای نداره. مثل فبم امروز که صرفا یه مستند بود از یه سرقت بزرگ در آمریکا. فیلم های درام به جاش زیباتر و جذاب تره. فکر کنم آخرینش که دیدم، آنا کارنینا بود. قبلش upside down بود فیلم های دیگه ای هم دیدم که اسم هاش یادم نیست...

بعضی وقت ها هم فیلم های خشن و پرهیجان بدی نیست. مثل مقصد نهایی! ولی ته دیدن فیلم ها؛ آخر همه ی این ها دوست که نیست یه پوچی هست. یه بی حصولگی از فردایی که اومدنش را نه انتظاری هست، نه شوقی. فقط چرخش زمین هست و برآمدن و فرورفتن آفتاب ...