بهار کوچید و زمستان نشست روی چهره ی خسته ی حیات. مسافر همچنان کوله بار بر دوش نشان از خانه ی دوست می گرفت. می شنید میان دشت روشن شب صدای سکوتش را که خواب از چشمان خسته می شست ...
در نمایشگاه از بلندگوی یکی از سالن ها این آهنگ از شهرام ناظری پخش می شد؛ اونقدر دلنشین بود که می خواستم همون جا با صداش هم نوا بشم. بعد از ظهر پیداش کردم و دانلود کردم و شب توی اتوبوس بارها و بارها گوش کردم...
فراز و فرود صدای تار و دف به همراه سبک خاص غزل مولانا در دیوان شمس و بخش هایی از شعر حافظ، دلنشین و گوش نوازه.
پی نوشت: این بیت ذهنم را به خود مشغول کرد، که معنی چه می تواند باشد!؟
بنال ای بلبل دستان، ازیرا ناله ی مستان
میان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد...
دستان: نغمه و آهنگ
ازیرا: زیرا
شاید بتوان گفت بلبل دستان در صحرای غم عشق گرفتار شده ( همان گونه که حافظ می گوید : "آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت" ) و شاید از شوق روی گل (همان گونه که حافظ می گوید "از این گلشن به خارم مبتلا کرد")، چون عاشقانه به سوی گل رفته، تیغ و صخره را در نظر نداشته و گرفتار شده و اکنون نغمه از عشق سر می دهد و شاعر می گوید ناله ی مستانه ی عاشقانه سر بده که بی اثر نیست و حتی سخن عشق بر سنگ و خار نیز اثر می کند...؟
پی نوشت2: روزگار زیبایی نیست که یک خبر به یک اشاره پاک می گردد وتغییر می کند؛ یک عالم خاطره می تواند با چند حرکت دست همه به نیستی بپیوندد؛ خوشا به کاغذ و کتاب و یادگارهای ماندگارش و خوشا به نقش عشق بر دل که جاودان می ماند و شمعی که بی طلب می سوزد...
کمتر از صد کیلومتر تا تهران هست. الان دقیقا اتوبوس داره از جایی می گذره که سه سال پیش برای آزمون تافل می رفتم و توی سربالایی نفس ماشین گرفت و دنده ها از پی هم سنگین و سنگین تر شد. اون روز هم تنها بودم ولی با خودروی شخصی و البته غروب آفتاب بود که اینجا بودم الان طلوع هست. اون زمان دیر برای آزمون ثبت نام کرده بودم و تنها یه جا در تهران بود که زودترین آزمون را داشت. شب را مرقد استراحت کردم و صبح بعد از اذان رفتم تا محل آزمون که ساعت 7 رسیدم و جاده ها نسبتا خلوت بود. ظهر حرکت کردم برای برگشت و دم غروب رسیدم...
از اینجا تماشای طلوع مه آلود خورشید زیباست. نیم ساعت پیش اتوبوس توقف کرد برای نماز در مجتمع مهتاب. البته قبلش خواب تقریبا پریده بود وقتی که اتوبوس رسید ناگهان به یه کامیون که وسط جاده چپ کرده بود و هیچ علایم و چراغی هم نداشت. اتوبوس خیلی خوب و با شتاب بالایی ترمز کرد در حدی که مسافرها در آستانه ی پرواز از روی صندلی هاشون بودند. باز هم به اتوبوس های MAN و تکنولوژی آلمان... بارش مانیتور ال ای دی بود و ظاهرا دزدها هم سر و کله شون پیدا شده بود و بدبختی اون بنده خدا مضاعف...
پی نوشت: صبح نوشته بودم و الان منتشر کردم؛ بعدا بیشتر می نویسم...
باز هم عرق سفر قبلی خشک نشده، سفری دیگر. ان بار اما مقصد نزدیک تر. خواستم با ماشین شخصی برم اما به اندازه ی کافی همراه یافت نشد که راننده شب باشه. اکتفا کردم به همین اتوبوس و صندلی تکی و تنهایی. این بار صندلی آخر نصیبم شده روی موتور. حس سفر رفتن نیود این بار؛ خسته ام اما باید رفت.
پدر تعارفی کرد که تا ترمینال بیاورد اما پیدا بود که خسته بود. گفتم تاکسی می گیرم و اصراری هم نکرد. یعنی اولین بار بود که چنین تعارفی کرد. معمولا می گفت تاکسی بگیر و برو... تاکسی دوهزار کرایه اضافی گرفت. حوصله ی بحث نداشتم. قطعا یه جایی توی گلوش گیر می کنه یا چند برابرش بیرون می افته. مخصوصا که راننده ی تند و بی احتیاطی بود و باید چگالی تصادفات و خرابی ماشینش بالا باشه... الله اعلم. راننده ی اتوبوس هم نقریبا همین طوره!
چند ساعت پیش زیر دوش حمام بودم. داشتم فکر می کردم به راه و به این که چطوری برم. حساب کردم چهارساعته می رسیم و احتمالا راننده توقف خاصی خواهد داشت در راه. بعد فکر کردم برم به راننده بگم برای نماز شب نمی ایستی!؟ بعد دیدم شوخی بی مزه ای هست. اصولا شوخی خیلی وقت ها ریسکه و فروخوردنش زیبنده تر...
امشب کنار پنجره باز با خاطره ها چشم بر هم می گذارم مخصوصا که مقصد هم تهران است. حکایت همان حکایت سعدی است...
پی نوشت: امشب آدرس وبلاگت را زدم نوشت "حذف شده". جیف شد، دلم گرفت...
* امشب که برمی گشتم، بعد از مدت ها رادیو را روشن کردم. مجری از جشنواره فیلم کودک و نوجوان می گفت و استقبال تعداد زیادی از کودکان و نوجوانان که اصفهان میزبانش هست. یادم به سال های قدیم افتاد، زمان بچگی، دوران دبستان و دقیقا یک چنین رویدادی، یک جایی کنار روخانه بود... با برادرم رفتیم. شاید سالی یک بار هم اصفهان نمیرفتیم چون آشنایی با راه ها نداشتیم و اصولا معمولا فرصتی نیز دست نمی داد. ولی اونجا که رفتیم، کسی تحویل نگرفت ابدا، اصولا دنبال پر کردن چارت کاری و رزومه و ساختن ظاهر کارشون بودند...
* یک بار در دوران دبیرستان اومدم کتابخونه توحید عضو بشم، گفتند باید دو نفر ساکن اصفهان معرف و ضامن بشن، پول به عنوان گرو را قبول نکردند و این شد که نشد و هوس کتاب خونی بر دلم موند اون زمانی که شوق و وقتش بود و اکتفا کردم به کتابخانه ی کوچک همینجا و کتاب های محدودش، یا بودجه ی محدودی که گاهی برای کتاب خرج می شد و اون هم معمولا سهم پسر بزرگ تر بود...
* و روزگاریست سخن سعدی "تن آدمی شریف است به جان آدمیت..." تنها برای تزیین در و دیوار و فخر سخن فروختن است...
* استثناهایی هم هست، یک مدیر بود که با پادرمیانی یک آشنا، یک دورافتاده را در دبیرستانش ثبت نام کرد (و البته با توجه به معدل...) و بعدها معلوم شد که پشت زشتی زاغچه ی سر یک مزرعه هم همیشه بدی نیست...
یاد شعر سهراب:
من
که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
...
باید امشب
بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
...
دلم گرفت از این همه دعای غم آلودی که رادیوی مسجد پخش می کند. اما این اذانی که صداش میاد اگرچه دلنشین اما غمناک غمناکه. می خواستم هدفون بزنم و یک آهنگ گوش کنم اما حس اون هم نبود. الان هم حسش نیست که بلند شم چراغ اتاق را روشن کنم. اگرچه یک متری م هست اما تاریکی راحت تره...
یعنی خیلی وقته حس خیلی چیزها نیست. خیلی چیزها حس بد داره، مثلا از جلوی بوتیک لباس عروس که رد میشم حال بدی پیدا می کنم. یا مراسم عقد و ازدواج که میرم دلم سخت در خودش فرومیریزه اگرچه گاهی برای عروس و دامادهای غریبه ای که بیرون شهر با ماشین میرن بوق شادی می زنم که دلخوش باشند... امروز همه اش شعر میرزا حبیب خراسانی آمده بود دم زبونم، مخصوصا این بیت:
دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی / مرداد مه و گاه دی اش نام نهادند...
دلم یه جای دورافتاده می خواد، عاری از انسان ها، یه مرداب که یه روز غروب برم خودم را درونش رها کنم، هرچه بادا باد...
سلام بر دوست
صبح ساعت 5 رسیدم صفه، اومدم خونه، دیگه فرصتی نبود. حمام و اتو کردن لباس و صبحانه و اصلاح و رفتم کلاس تا ساعت 1 و بعد اون هم رفتم سراغ کار و تازه رسیدم خونه و اینترنت خوش سرعت دم دستم اومده. راستش یه چیزایی هم یادم اومد که بنویسم ولی دیشب نشد. شارژ لپ تاپ زود تموم شد و توی موبایل هم تایپ کردن سخت بود. پست قبل را البته توی موبایل نوشتم...
یه جایی راننده ایستاد رستوران بود برای شام. یه دختر و پسر جوون (مترادف دو قمری عاشق...) اومدن منوی رستوران را زیر و رو می کردن و تهش هم ظاهرا از قیمتش و ... منصرف شدند که غذایی بخرند. دلم خیلی براشون سوخت. البته من هم که غذاش را خوردم برنجش شور بود و ماستش ترش و کلا غذای افتضاحی بود. یه بار اومدم خلاف عادت عمل کنم، پشیمون شدم... ولی قیمت چندان گرانی هم نداشت. راستش خیلی بده احساس دیدن چهره نداشتن و نیاز حتی اگر فقر نباشه اما آرزو باشه... از اون بدتر چهره فقر... به راستی چقدر غمناکه...
راستی نمازخانه ها بین راه هم واقعا خیلی کثیف هست انصافا (یا شاید هم شانس ماست!) حتی مسجدی هم که اتوبوس موقع رفتن برای نماز ایستاد خیلی کثیف بود. اینقدر که میشه ادعا کرد کف حیاطش تمیزتر از فرش هاش بود!!!
بیشتر حرف نمی زنم عکس های دریا را می گذارم. اولی ساحل دریاست که به علت رو به آفتاب بودن خیلی هاش سیاه شده ولی این یکی عکس نسبتا خوب شده. دومی هم بلواری هست که دانشگاه خلیج فارس توش بود و از روبروش رد شدم تا رفتم دم ساحل بلوار سرسبزی بود به همراه درخت هایی شبیه درخت های بید خودمون. یه جوراهایی هم سردرش شبیه دانشگاه یزد بود... البته نزدیک بود و پیاده رفتم... راستش می خواستم صدای دریا را هم ضبط کنم اما خیلی آروم بود و صدایی نداشت...
راستش الان خیلی خوابم میاد، این دو شب نشد بخوابم و تنها اندکی خوابیدم. الان دارم از خواب بیهوش می شم یعنی همین طور نشسته چشم هام بر هم می نشینه اگرچه که خودم خواب را دوست ندارم...
باز هم خواهم نوشت، شاید...
سلام بر دوست
الان که می نویسم در راه هستیم، در راه بازگشت هستم، جلسه بدی نبود، نتیجه بعدا معلوم میشه اما اون را خیالی نیست. هوا شرجی بود اما خیلی گرم نبود آدم های خون گرمی داشت و مهمان نواز. اهل گران فروشی نبودند مثل یزدی ها و برخلاف تبریزی ها با انصاف بودند.
رفتم لب دریا از خودم عکس گرفتم از دریا هم عکس گرفتم. پرسیدم سوغات خاصی داره، راننده گفت فقط پول بوشهر چیز دیگه ای نداره، غیر از دریا و چندتا پارک فقط یه موزه داره. موزه اش هم دور بود فرصت نشد برم.
راستی صندلی سیزده را هم ازم گرفتند؟ راننده جام را با یک خانم عوض کرد. این راننده با احتیاطه؛ صبح راننده هزارجا ایستاد با این حال راه یازده ساعته را نه ساعته اومد.
عکس ها را هم برسم خونه، خواهم گذاشت. امیدوارم کیفیتش خوب شده باشه...
خیلی وقته ننوشتم؛نمی دونم آخرین بار کی بود؟ فکر کنم جمعه. به یادداشت نوشتم اما چرکنویس رهاش کردم. الان که این نوشته را می نویسم، نشستم توی اتوبوس و میرم سمت بوشهر، یه جلسه کاری هست...
راستش می شینم توی اتوبوس یه احساس خاصی میاد سراغم. فکر کنم الان همون صندلی دو سال پیش هست، یعنی همون شماره صندلی. ولی اون شوق و اون احساس ...
برگشت هم همین شماره صندلی هست. 13! اتوبوس هم اسکانیا هست. یعنی همه چیز دست به دست هم داده اما باز هم مطمئنم اتفاقی نمی افته! یعنی من سوار هر اتوبوسی بشم بیمه میشه! برعکس یکی از بچه هایی که توی اون اتوبوسی بود که آتش گرفت، می گفتند خیلی شاد بود و امیدوار به زندگی و ... خب این هم همون چرخ زمونه ست. مثل گذشته برای رفتن دعایی نمی کنم. یعنی کمتر دعا می کنم اما بدم هم نمیاد که برم. سفر دوست داشتنی است...
تو هم هنوز اتوبوس سوار میشی؟ امیدوارم اولا هیچ حطری سراغت نیاد. اما هیچ وقت هم نترسی از خطرات جاده. شاید چون خودت راننده شدی ممکنه از رانندگی دیگران بترسی. ولی یک نفس عمیق بکش و چشمات را ببند، اتفاقی نمی افته...
شارژ لپ تاپ داره تموم میشه. باطری لپ تاپم خیلی ضعیف شده بعد از هفت سال. همینش هم معچزه است. می خواستم یه تبلت بخرم که فرصت نشد الان به لپ تاپ اسوس خریدم که تازه رسیده و باید راهش بندازم...