خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

برگ و درخت


دم صبح بود...

درخت از برگ پرسید: اندوه تو از چیست

برگ، لبخندی زد و گفت تا با تو هستم، هیچ؛

درخت لبخندی به مهربانی بهار زد و گفت من مسافر فصل هایم، آغوش من همیشه این همه مهر، این همه آواز، آرامش، اوج ندارد. گاهی در تگ زمستان تنم از سوز سرما ترک بر می دارد. تقدیر تو پاییز است و زردی و فروافتادن. تو روزی تنهای می شوی و باید در تاریکی خاک، زیر پای عابر زمان ها، به جستجوی سرنوشت بروی...

بعد قطره ای بر تن برگ چکید که ندانست از دامان سحر بود یا از چشمان درخت...

برگ لحظه ای نگاهی در چشمان درخت کرد، نگران و ساکت؛ گویی چیزی در درونش شکست؛ فقط نگاهش را به نقطه ای نامعلوم دوخت و هیچ گاه به کسی نگفت باقی روزهای عمرش چگونه از هزار پاییز سخت تر بود و هیچ کس ندانست زردی برگ از خزان نبود...



پی نوشت: به یاد در گذشت احمد شاملو و ترانه ی:

من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

میون جنگلا طاقم می کنه

تو بزرگی مثل شب

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگی

مثل شب

خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو

تازه وقتی بره مهتاب و

هنوز

شب تنها

باید

راه دوری رو بره تا دم دروازه روز

مث شب رود بزرگی

مث شب

تازه روزم که میاد

تو تمیزی

مث شبنم

مث صبح

تو مث مخمل ابری

مث بوی علفی

مثل اون ململ مه نازکی

اون ململ مه

که روی عطر علفامثل بلاتکلیفی

هاج و واج مونده مردد

میون ماندن و رفتن

میون مرگ و حیات

مث برفایی تو

تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه

مث اون قله مغرور بلندی

که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی!

من باهبرم تو زمین

من زمینم  تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای تو باغم میکنه

میون جنگلا طاقم می کنه.