شب قدر این شعر سعدی بی جهت به یاد آمد؛ بی ربط یا با ربط، اگر این سخن سعدی را با سخن مولانا "در غم ما روزها بی گاه شد..." جمع بزنیم می رسیم به نزدیکی خط روزگار...
دیشب در دل آمد که شاید کجا باشد و بر چشمه ی روشن دعایش کدامین نیاز جاری است... شب در چشم برهم زدنی طی شد. مدت ها بود دیدار قرآن میسر نشده بود و شد، از کلمات رنگ معنای دیگری می بارید. روی دعایش نبود. حیف از دعا که طلب کاری و رفع معضلات و گرفتاری ها باشد؛ باید از دوست طلب آرامش دوست را داشت. به همان زبان قاصر جز این چه توان گفت ...
دیشب سریال امام علی را به صورت خیلی اتفاقی دیدم و برای دانلود گذاشتم. چند قسمتی را بعد از سحر و عصر دیدم. آن زمان که پخش می شد، کلاس پنجم ابتدایی بود؛ چه زود گذشت این سال ها، چه دیر گذشت بعضی سال هایش؛ چه سخت گذشت برخی سال ها؛ آنجا که بر شیخ کوفه نماز می خواندند، سخنانی رفت، دلم هوای دیدن رسول الله را کرد! شاید بیشتر از سر کنجکاوی! چه سخنان و فکر احمقانه ای... این جام همچنان خواهد بود و لاجرم باید چشید.
جاهایی، لحظه هایی، حرف هایی هست، هرچه بگذری، لمس کنی، بشنوی، غرق یاد اوست. چه سخت است، اگر نظاره ماه باشد، باران باشد، یک شعر بارانی باشد، یک آهنگ ...
پرده اول: از پله ها که بالا آمدم هر دو نشسته بودند روی مبل های روبرو، بلند شدند و به گرمی سلام و احوال پرسی کردند، دکتر هنوز نیامده بود؛ صحبت از همه جا رفت، از دکترا و خارج تا کار و ... دوستانه برایشان گفتم، اگرچه آدم ها همیشه خودشان تجربه می کنند و کم تر باور می کنند نصیحت های تجربی دیگران را، شاید هم حق دارند، هر انسانی خلقتی جدید است و برای خویشتن متفاوت و با راهی یکتا... ایستاده ام کنار فن کویل و دستانم را به خنکای نسیمش سپرده ام. مدتی است دلم نشستن نمی خواهد، از پنجره به بیرون می نگرم و همزمان یاد راهروی دانشکده ی معدن می افتم و کلاس 8، فضا به همان آشنایی است و دلم می خواهد تا انتهای همان راهرو بروم اما حداقل در بیداری ترس از دلتنگی بی امان مانع می شود، اگرچه دل راه خود را می رود...
پرده دوم: مثل همیشه سری به اخبار می زنم؛ از اخبار روز تا اخبار تکنولوژی و کامپیوتر و ... دنیای تکنولوژی با شتاب غیرقابل باور به پیش می رود و مردمان گوشه ای از دنیا هنوز دلواپس مسایل بی حاصلی هستند، از متراژ مانتو تا ...
پرده سوم: بعضی وقت ها خستگی از زندگی آنقدر افزون می شود که گذر شب و روز و آمدن هفته ها از پی هم بی معنا می شود. بعضی وقت ها دلم سایه بیدی را می خواهد در ابدیتی دور دست تا چشمانم را ببندم و لحظه ای بی دغدغه بودن را تصور کنم و شاید بهتر از آن برای همیشه در بی نهایت غرق شوم.
پرده چهارم: زندگی جزیره حیرانی است. بعضی وقت ها چرخش زمین را، وسعت پوچی را حس می کنم و می ترسم، می ترسم از این که مبادا بیشتر از زندگی بدانم. دانستن همیشه هم خوشاید نیست...
می گفت "دلم گرفته، دلم عجیب گرفته"... فرسنگ ها تا غروب مانده اما آسمان از همیشه دلتنگ تر است. آسمان به اشک آشنایی می مانست که در دل شب حتی در خواب و رویای آشفته بی اختیار از پلک سکوت فرو می ریخت ...
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
...
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
چه فکر نازک غمناکی !
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند
...
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
...
هنوز در سفرم .
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
...
این دریـای ژرف
که بر تکه سنگی
کنــار قـطـره آبی
نشسته است
این راز سر به مهر
که آب های بی کران
از شـوق فـهـم او
دیــری اســت
تشنه مانده اند
گویا فرشته ای است
کـه از آسـمــان
دلش گرفته است
__________________________________
پرسه در حوالی زندگی / مصطفی مستور
...
گفتم: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست، چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
میخواستم ببینم وقتی این حرفها را میشنود چه حالی پیدا میکند اما با همان دقت و جدیت گفت: من هنوز این مراحل را تجربه نکردهام.
پدرم که داشت به حرفهای عمو میخندید، گفت: سورمه، میوه تعارف کن.
دو
پرتقال در یک بشقاب گذاشتم و به دست آیدین دادم. گفتم: و اگر آن آدم کسی
باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود.
گفت: جز این نمیتواند باشد...
________________________________
سمفونی مردگان / عباس معروفی
ماه رمضان رسما برایم شروع شد اما امشب توی اتوبان می آمدم، احساس تشنگی و گرسنگی نبود. بیشتر این فکر بود که شاید بار دوران سنگین است که سهل شده این اندازه سختی تن... و بی اختیار به یاد دوستی بودم که نباید، اما دل به رسم روزه داری می سپرد و تن را رنجه می کرد، حال آن که اول از دل است، که او را هیچ کم نبوده است از رسم یک رنگی دل ... در این روزهای گرم و دراز، در این روزگار پرحادثه، مبادا که غباری بر خوشی های روزگارش نشیند.
امروز پلاس را اتفاقی زدم بدون فیـ.لتـ.رشـ.کن، باز شد. چه آسان و پرسرعت بود، نمی دانم آی پی اش تغییر کرده یا واقعا قرار هست دیگر آزاد باشه. این عکس را دیدم؛ دریاچه ایست در ترکیه، چه اندازه رویایی و زیبا بود...
یاد این شعر قیصر امین پور افتادم، با صدای علیرضا افتخاری هم اجرا شده...
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید...*
عکس: نشنال جئوگرافیک
* شعر از شیخ بهایی
وارد مترو که شدیم، خلوت بود، هنوز صندلی های خالی بود توی سایر واگن ها، تا حالا سوار نشده بودم. فقط فیلمش را دیده بودم! خنک بود و نرم و روان. ترجیح دادم بایستم و همسفر تکیه داد به دربی که قرار نبود باز بشه و تا آخر سفر هم بسته بود با علایم و نشانه هایی که عاجزانه درخواست می کرد از تکیه دادن به این درب خودداری کنید... ایستگاه خلوت بود و متر خلوت تر، کم کم که جلو رفت، ایستگاه به ایستگاه شلوغ تر شد، کم کم سر و کله ی دست فروش ها هم پیدا شد با اجناسی با قیمت هایی به شکلی باور نکردنی کم و احتمالا کیفیتی به همان نسبت. کم کم آنقدر شلوغ شد که جای سوزن انداختن نبود... ایستگاه دوم شلوغتر بود. پله ی برقی با تمام ظرفیت در تکاپو بود. دلم خواست روی پله های بی جان راه برم پله ها را یک در میان طی کردم، دلم هوای کوه داشت و شبیه سازی بدی نبود...! جز من یک نفر دیگر بود و باقی همه سوار پله ی برقی بودند... از کاشان که گذشتیم، اتوبان خلوت خلوت بود آنقدر که دل آدم گم می شد میان قربت بیابان و فرورفتن خورشید در دامان افق. تازگی ها دل بیشتر به کویر خو کرده تا جنگل انبوه ابری (با رازهایی نهفته در دل یک هوای مه آلود). کویر هم دل تره شاید... سفر همیشه حال غریبی داره، به هرکجا که باشه ... ندایی زمزمه ی بی صدایی سر میده و خط نگاهی که به بی نهایت می پیونده...
پی نوشت: تازگی فیلم عشق بی پایان (Endless Love) را دیدم با داستانی که لمس می شد و آدم ها و حوادثی که سخت دل را می فشرد...