در یک شب آرام به تصویر مه آلوده ماه می نگریست و سلامی می داد به بهانه ی بیدرای شب های روشن، به امید خالص ماندن، به رویای باران خورده ی آسمان...
روزها از پی هم در شتاب و انسان ها گم شده اند میان هیاهوی طلوع و غروب و ماهتاب و ستاره ها زیر تلالو تمدن از چشم افتاده اند.
تازگی فهمیده ام کویر ساکت و تنها هیچ کم از جنگل مه آلود ندارد. شاید یک شب آسمان کویر، خوشه های روشن ستارگان باران آرامشی در نهاد دل ببارد...
عشق ...
اگر اندوهی دارد،
میرا و فانی است؛
و شادی هایش اما،
جاودانی است
هرگز نمی میرد
جان می بخشد
و گاهی نیز
جان می ستاند
ولی همیشه
زنده است...
______________________
عشق سال های وبا / گابریل گارسیا مارکز / کیومرث پارسای / انتشارات آریابان
امروزعصر باران مختصری بارید. از صبح آسمانش گرفته بود، طراوت یاد باران پرده از خاطر خسته ی خاک گشود. غروب سینه آسمان را غم آلوده می کرد. گل بود و میوه های تازه ی گیلاس و یک سفره خاطره ...
آسمان آغوش بی انتهایش را بر خورشید گشود، پرده ی نیلگونش در سرخی نشست؛ مهتاب از گوشه ای نرم نرمک قدم گذاشت میان رویای شب های بی انتهایش، شمعی بر تاریکی دریای خاموشش برافروخت، تک تک ستاره ها سرک کشیدند میان خلوت نمناک چشمه، نگاه چشمه شکفت، دشت خاموش شد و گل ها سر بر دامن خاک، رویای طلوع فردا را در خاطر زمزمه کردند...
خواب دیدم، توی یک مسابقه بودم، مشاعره و شعر در شعر... دو نفر ماندیم در راند آخر...
آخرین شعری که خوندم، این بیت از سعدی بود که توی کتاب های دبیرستان هم بود (در سفرنامه ابن بطوطه، فکر کنم کتاب سال سوم، اونجایی که امیر چینی توی کشتی شعر به دلش می نشینه و چندبار میخواد که نغمه خوانان بازبخوانند اگرچه که حتی متنش را هم صحیح نمی خوندند و اون هم معنی را نمی فهمید ولی وزن و موسیقی اش براش دلنشین بود... (همون مصداق شعر "اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب..." از سعدی))
"چون دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام، گویی به محراب اندری..."
از باران زیبای دیروز تا مه خیال انگیز امروز اگر کیفیت حالی باشد، انگیزه نوشتن هست، اگرچه راهی چرکنویس و فراموشی شد یادداشت آخر اما دلم نیامد ننویسم از حس باران، از انتظار آمدنش، خاطراتش و از آهنگی که اتفاقا دیشب از سیما شنیدم و یکراست رفتم میان دنیایی نزدیک...
حیات بی حس است، باغچه سرسبز و پرگل، گل رز باز شروع کرده به گل دادن، دم به دم صدای گنجشک ها از لابلای درخت ها برمیخیزد و بر گوش می نشیند، باغ را دیده ام، سرسبز تر از باغچه، شکوفه های گیلاس و آلبالو آخرین های راه بودند که ریختند، بعد زردآلو، آلوچه، گیلاس، هلو، شلیل، آلبالو، آلو، انجیر، انگور، گردو، یک به یک از راه می رسند اما باز باغ دل به خزان خواهد سپرد... زندگی خالیست؛
تو این غروب آروم و کمی دلگیر، نمی دونم از کجای زندگی باید بنویسم، اگر آواز عشق را حبس کنیم، از زبان کدامین نماد بنویسیم... غروب ها یاد دوست است که می گفت چقدر غروب ها آمیخته به دلتنگی هست، و احساس کردم همین نزدیک نزدیک بود و باران دلتنگیش بر دلم نشست... دیر زمانیست نمی دانم غروب های سرزمینش چگونه است...
در این روزهای ابری آرزو دارم باران را شوق آیینه نگاهش باد و نگاهش را بارانی مباد جز به طراوت شادی ...
-
دیشب صدای ساز و آواز بود و جشن عروسی در همسایگی نزدیک و آزارش، حال حزینش ماند برای من... دیشب اما خواب دیدم ، باز هم از همان خواب های تو در تو، سه خواب دیدم با سه اتفاق عجیب؛ و نشسته بودم برای دوست می نوشتم و او هم آنقدر نزدیک گویی روبرویم نشسته بود و نگاه می کرد و فکرم را می شنید! سحرگاهان، اما رشته ی خواب و دل را برید و رویای دوست را ربود، دلتنگی اش ماند ...
آفتاب نازکی با سایه ی درخت های پراکنده مخلوط می شد و به آرامی روی صورت می نشست؛ نسیم آرومی می وزید و گرمای خورشید را دلپذیر می کرد. فضای غم بود، بیشتر سکوت بود و تلاشی در اون میان؛ خیلی از آدم ها هم شاید حساب سال های عمر را می کردند که تا کی فرصتی هست! خودم از این صحنه یاد "شرق اندوه" افتادم اگرچه غروب بود و معمولا غرب و غروب اندوه بیشتری داره تا طلوع...
فکر می کردم به این که اگر من اون میون بودم چی می شد؟ حس خاصی نداره، جز این که یادم اومد که من هم بر لب همین راه مدت ها می رفتم و هنوز هم گاهی میرم و دلتنگ خط پایان میشم. ولی هیچ وقت دلم نمی خواست کسی بخواد برام غصه بخوره، چه بپذیریم اون طرف خبری باشه یا نه، غصه و اندوه این طرفی ها بیشتر برای خودشون هست و دلتنگی هاشون و دلبستگی هاشون. خوراک موجودات شدن را ترجیح می دادم، هنوز هم به نظرم گزینه ی بهتری هست، بالای یک کوه بلند، جایی که کسی جز خدا حداقل تا چند صد سال هم نفهمه؛ یادم نیست کجا خوندم یا شنیدم فیل ها در پایان زندگیشون میرن یه جای دور و دور از همه بدرود می گن به زندگی؛ این هم رسم خوبی هست. پریشب ها هم خواب دیدم باز هم پرواز بود و از یه جایی مثل یک کوه بلند سردرآوردم. نمی دونم چرا تقریبا همیشه این خواب ها حکایت در سفر بودن هست و نرسیدن و سختی و ... گاهی هم توی این خواب ها یه چهره آشنا از یه جای غریب پیدا میشه و ناگاه پر می کشه و باز جریان ناتمام این خواب ها ادامه داره...
شاید نباید زیاد به فلسفه ی این اتفاقات فکر کرد، فقط رها شد میون این امواج، نگاه را سپرد به آسمون و "بگذاریم که احساس هوایی بخورد..." اما هنوز آواز حقیقتی هست که صداش دل آدم را رها نمی کنه؛ هنوز نمی ذاره چشم ها را بست و مسیر همه ی ماهی ها را شنا کرد. نمیگذاره به فلسفه ی حیات گیر نداد و نمیگذاره "عشق را فروگذاشت"، بعضی وقت ها دل آدم اونقدر تنگ و ملول میشه که نمی دونه چی می تونه نجاتش بده؟ خیلی وقت ها ریشه این غم همونی هست که دکتر سروش میگه ...
چند وقت پیش یادداشتی می خواندم از یک وبلاگ نویس با عنوان "دو سوم جبر یک، یک سوم اختیار" و نوشته بود که چگونه آن یک سوم زندگی را که می خوابد، رویاهای مورد علاقه اش را می بیند و چینش زندگی را در دست می گیرد و چگونه آن را به فرزندش می آموزد، چه هنر خوبی دارد، و من به سختی توانسته ام گاهی تغییری در رویاها دهم و جبر آن یک سوم بیشتر از دوسوم دیگر است آمیخته به انواع تراژدی ها...
بعضی وقت ها بی اندازه دل آدم می گیرد؛ آنقدر که در خاطرش نمی گنجد شاید لحظه ی خوشی وجود داشته باشد. فلسفه ی زندگی را در خاطر مرور کردن از این هم غمبارتر است. زندگی مثل چراغی است آویخته بر پشت یک گاری لرزان، می سوزد و نور کوچکش در تاریکی محو و بی اثر می شود؛ گاه گمان می کند هدفش سوختن است و روشنایی بخشیدن اما انتهای همه ی این ها سر از پوچی در می آورد؛ کسی نمی گوید که این نمایش خیمه شب بازی برای چه برپا شده و بازیگرانش چرا این اندازه در تکافو... بی خود نیست اهل فلسفه عموما حال خوبی ندارند و فیلسوف انسانی است مشوش ... شاید تنها هدف های کوچکی چون یک دوست بی بدیل بتواند رنگ روشنی بر این آسمان تار بنشاند یا رقمی از محبت بر این طومار بی انتها بنگارد تا دلخوشی باشد ... و یاد شعر خیام افتادم "می خور که ز دل کسرت و قلت ببرد..." اما بساط خماری اش را چه می توان کرد...
تازگی ها دقت کرده ام ... شخصی سخن از یک تراژدی سخت می گوید و من تنها به سکوت می نگرم، حتی احساس چندانی ندارم که آوار شدن دنیا روی سر همه انسان ها چه حالی می تواند داشته باشد؛ یا آن که از زحمت و هنری که در کارش گذاشته بود تا قطعه ی بی مانندی بسازد و بی ربط نمی گفت اما من خالی از احساس تنها توانستم بعد مدت ها یک بار تشکر کنم از زحمت هایش. می گوید و تعریف می کند و سخن می راند، تنها نگاهی می کنم و سکوت؛ نه تایید، نه رد، نه اظهار فضل! همه چیز در درون می جوشد، می چرخد و خاموش می شود... حالی غریب است...
صحبت از قیمت ها بود و دلار و ... یادم آمد از نموداری که سالنامه اعتماد و دنیای اقتصاد در مقاله های تحلیلی از اقتصاد داشتند، با در نظر گرفتن سال 81 اکنون باید قیمت دلار حداقل 5000 تومان باشد، یعنی الان هم چندان گران نیست، دستمزدها پایین نگه داشته شده... لاجرم بحث بی حاصلی است. ولیکن این بند از بندهای بالا حجم هذیان کمتری داشت...
و...
باقی حذف شد//