ناتانائیل، با تو از انتظار خواهم گفت...
آسمان را دیده ام که در انتظار سپیده دم می لرزید. ستاره ها یک یک رنگ می باختند. چمن زارها غرق در شبنم بودند. نسیم جز نوازشی سرد و یخ زده چیزی در بر نداشت. لحظه ای پنداشتم که این زندگی ابهام آمیز می خواهد به خواب ادامه دهد و سرم که هنوز خسته بود، از رخوت سنگین می شد...
مائده های زمینی / آندره ژید / برگردان مهستی بحرینی
با این همه برف و سرما و آسمان و درختان سپید، می شه هنوز خواب گل ها و رویای بهار دید...
آهنگ نوشت: صدبار / باران
(امشب از تلویزیون شنیدم)
امشب توی اورژانس که نشسته بودم، فکر می کردم الان کجایی، چه می کنی، تندرست و سلامتی، آرامش داری مبادا اندیشه ات از دغدغه ی فرداها و تنگی جویبار زمانه و زندگی، غمین گشته... که مباد؛ دوست غایب است؛ سخنی، خبری نیست... و یاد از "دیر است که دلدار پیامی نفرستاد..." و " آن که صد قافله دل همره اوست / هرکجا هست خدایا به سلامت دارش..." و
" چه خیالی، چه خیالی،
می دانم، پرده ام بی جان است،
خوب می دانم
حوض نقاشی من بی ماهی است..."
و نمی دانم آیا نقش این کلمات بی جان برنگاه دوست می نشیند...
راستی آخر صدای پای آب که می رسم، نوشته "کاشان، قریه چنار" دلم هوای همون قریه و همون طبیعت را داره. دلم از آهن و سنگ و برق و تکنولوژی خسته است. جز دانش پزشکی، باقی اینقدرها هم آرامش به بشر تقدیم نکرده! دلم یک شمع می خواد، یک چراغ کوچک، یک اتاق دنج، یک کرسی، با دوست... از "قریه"، یاد روستای برزک می افتم، یاد دوست هم می افتم، هنوز هم گاهی خواب...
توی این سرمای زمستون، یکی از همین روزهایی که برف می بارید و سرها همه در گریبان بود؛ گل رز باز دست سخاوتش را گشود. شاید به یاد عشق...
مهتاب که قدم گذاشت میون گنبد تاریک شب، زمین سرد بود و آسمان خسته، نسیم هم از شدت سرما در گوشه ای خزیده بود. اما غنچه ی تازه ای شکفته بود، ستاره ها روزنه ی کوچک نوری بودند از گرمایی ابدی، به اندازه سفره ی کوچک سخاوتی، با سوسویی بی قرار...
مسافر دست های سردش را در هم گره زد، نشست و دست هاش بی اختیار دور بازوهاش حلقه شدند. سکوت موج می زد میان تنهایی شب؛ چشمش را که به جلوه های شب دوخت، قلبش بی اختیار شروع به جنب و جوش کرد. نفس هاش سنگین شد ... کم کم سرما را فراموش کرد، آرام دراز کشید، زیر لب زمزمه کرد، نگاهش را از آسمون ربود و سفر کرد در رویای شیرین روزهای نزدیک، شب های پرخاطره، ابر و باران و بهار، لبخند خورشید، سکوت، خواهش و انتظار، آرزو داشت که نشه، اما باز مثل همیشه آخر رویا، آسمون دلتنگ شد...
امروز که باز می گشتم، راهم را دورتر کردم و امام رضا - خط آتشگاه برگشتم. این مسیر را که میام یه حال خاطره انگیزی داره...
دیشب خواب دیدم، نشسته بودیم روی بام یه ساختمان U شکل، من یک طرف، دوست هم یک طرف. خواهر کوچکش ازدواج کرده بود و با همسرش بود و باقی خانواده اما دوست تنها بود. همه به آسمون نگاه می کردند و توی افق های دوردست، صحنه ای را تماشا می کردند اما من نشسته بودم لب پشت بام سمت مقابل، تنهای تنها بودم و نگاهش می کردم. اون هم تنها بود، نگاهم کرد ولبخند زد، نگاهش شکفت ...
و باز صبح ...
دیروز غروب که بر می گشتم، یه دسته پرنده دیدم در حال پرواز. فرصت نشد عکس بگیرم ولی یاد دوست افتادم و ...
این روزها اگر حسی باشه، شب ها مطالعه ای می کنم. کتاب "در شهر نی سواران" را می خوندم از باستانی پاریزی، رسیدم به این شعر، چند روزی بود اینترنت مختل شده بود اما الان روبه راه شده...:
امشب از لطف به دلداری ما آمده ای
خوش قدم باش که بسیار به جا آمده ای
چه عجب یاد حریفان پریشان کردی
لطف کردی که به یاد دل ما آمده ای
...
گفته بودی شبی از حالت ما می پرسی
شاید اندر پی وعده به وفا آمده ای
...
سر به پای تو فشانم که صفا آوردی
تا به دلداری این بی سر و پا آمده ای
سبت سلمی بصدغیها فؤادی
و روحی کل یوم لی ینادی
نگارا بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تزاول آن روی نهکو بوادی
که همچون مت به بوتن دل و ای ره
غریق العشق فی بحر الوداد
به پی ماچان غرامت بسپریمن
غرت یک وی روشتی از امادی
غم این دل بواتت خورد ناچار
و غر نه او بنی آنچت نشادی
دل حافظ شد اندر چین زلفت
بلیل مظلم و الله هادی
________________________
پی نوشت: