خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

حس سحرگاهی

خواب دیدم همه جا انفجار هست، کشتار آدم ها و وحشت. هر کسی از سویی می دوید. شب بود و هوا گرفته و سنگین، انفجار عقب اتوبوس اتفاق افتاد، توی یک کوچه تنگ بودیم. حس بدی بود، یه جور حس بی پناهی و تنهایی بود. دیدم که دارم پرواز می کنم اما سنگین شده بودم. نمی تونستم اونقدر بالا برم، چیزی می کشیدم پایین...

بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود، ساعت حدود پنج، فضا ساکت و دلتنگ بود...

آواز چکاوک ...

نمی دونم چی شد که یادم از شعر صدای پای آب آمد و چی شد که به یاد این بخش افتادم:

"من گدایی دیدم

در به در می رفت

آواز چکاوک می خواست..."

و تازه یادم آمد از برنامه ای که چند وقت پیش دیدم و جای خالی آواز چکاوک های آسمانی در هوای آلوده ی شهر، و این که معیاری اند از میزان تمیزی و سلامت هوا!

آن گدا، مستمند و بدبخت نیست، او انسانی است، زاده و دوست دار طبیعت که "میان گل نیلوفر و قرن"، "آواز حقیقت" را شنیده و در عصر فولاد و ماشین، دلش برای آرامش طبیعت، برای بلندای درختان سرسبز، برای آواز چکاوک ها تنگ شده و دربه در به دنبالش می گردد...


پی نوشت: نمی دانم این روزها و شب های سرد، زیر کدامین سایبان، چشم بر کدامین رنگ این گنبد کبود می دوزد و در خاطرش چه می گذرد. دعا می کنم دغدغه های زندگی و خاطرش سامانی گرفته باشد و هیچ محنتی را در دلش نیندوزد...

هرکجا هست "خدایا به سلامت دارش..."

لبخند ...

خبر را در بی بی سـی دیدم درباره سیاست های جمعیتی جدید، و دنبال لینک رفتم به صفحه طنز روزنامه قانون. همه مطالب صفحه اش جالب بود. دریغ از روزهایی که عاشق خواندن بودیم و نداشتیم و امروز که داریم و فرصت نیست، یا حوصله و دل خواندنش نیست... خواستم این نوشته را برایت بفرستم. بس که طنز "با یک گل ..." از آیدین سیار سریع، سنجیده بود. حذر کردم مبادا خاطرت آزرده گردد.

امیدوارم بخوانی، لبخند بر لبت نشیند و خاطرت شاد گردد.

رونامه قانون / 16 آذر / صفحه 12


پی نوشت: گلی به هفت رنگ خزان

رویای پاییز

چشمانش را که بست، خواب دید تنهای تنهاست، به یاد نداشت از کجا بود که جهان اطرافش تهی، کجا بود که همسفر مهرش را، نگاهش را، برید و رفت. یادش اومد یه روزی سرد بود و زمستونی میون باغ خاطره ها، توی سرما کنار دوست، نفس گرمی بود. یادش از دوست آمد روی اون سنگ، ساحل دریا، یادش از لبخندها و سکوت، از نگاه و امید، غم و دلشکستگی آمد و باز رها شد میان همون خونه ی خالی، تاریک...

باز هوا سرد،

آسمان دلگرفته،

صدای پای باران بود...

مه من...

چند وقت پیش از رادیو شنیدم، پشت چراغ قرمز بودم. از بی بی سی، به گمانم برنامه چمدان بود و یکی از ساکنان کشورهای اروپایی که این شعر را می خواند خانمی بود با صدایی نجواگونه و پس زمینه ی آهنگی آرام می خواند. به دنبال شعرش جستجو کردم

"مه من چه دانی از غم جدایی..."


دم سرد زمین...



به یاد رویاهای سپید

گرمای کلام

نگاه

دوست

از دیوان شمس


گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

...

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

 

ادامه مطلب ...

شعر شب ها


امشب، خیلی حرف ها داشتم، فکر کنم آخرش یادم میره...

اول از شعر "نشانی" بود، بارها زیر لب خوندم، آهنگ زیبا و خاطره انگیزی داره و به معنیش فکر کردم، که "مکث آسمان" چه حالتی داره و شروع شعر و "صحنه ی فلق" و "رهگذری" که اتفاقا هم او نشانی خانه ی دوست را می داند و سلسله مراتب رسیدن به دوست... زیر دوش بود، شاید آب داغ مغزم را ریخته بود به هم! زیر دوش و حمام البته تاریخچه ی دیرینی در کشفیات بشری داره، اگرچه که بعد از ارشمیدس، دانشمندها به این صراحت جرات نکردند از کشفیاتشون در حمام و زیر دوش بگن... چه بحث مسخره ای پیش گرفتم...

از این بگذریم. امشب شعر "دوست" هم به یادم بود؛ "بزرگ بود و از اهالی امروز بود/ و با تمامی افق های باز نسبت داشت / و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید/ صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود..." شعرش با این که زیباست، حس بغض و اندوه داره...

شعر دیگه که یادم میاد از شاملو هست "اشک رازیست / لبخند رازیست / عشق رازیست/ اشک آن شب لبخند عشقم بود..." هنوز هم نمی تونم جلوی چشمانم را، دلم را، بگیرم وقتی این شعر را می خونم؛ هنوز هم اشک رازیست، عشق رازیست...

آهنگ متنش هم کمابیش همین حال را داره، یکی از آهنگ های پاییز طلایی، فریبرز لاچینی بود...


بید مجنون

داس مه نو بود

سکوت

خلوت...

یک جای خالی

یک سبد تنهایی


شب نوشت

امشب نمی دونم چی شد فکرم رفت به "نی نامه"ی مولانا و بیت "هرکسی که او دور ماند از اصل خویش // بازجوید روزگار وصل خویش" بعد "راه عشق"، "قصه های عشق مجنون" و  و روی کلماتش فکر کردم و چرا "شرح درد اشتیاق"؟... شاید یاد آمدش، نتیجه ی تفکر در احوال بود... و آخرش یاد "عشق / تنها عشق / تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس..."

و این روزها، خاطرم بود و هست به سالگرد یک دیدار، پاییز، باران...



در احوال: سخن به درازا کشید و اندیشه ساکت شد. دل آرام، آرام سرک کشید میان سفره ی دوستی و مجذوب آب و آیینه شد. غروب ها گذشت، آب رفت و دل در بند آیینه، در عطش یک جرعه، در سرزمینی بی پایان پای بست و اندیشه رها کرد.


پی نوشت: مدت هاست می خوام بنویسم اما سخن دلنشینی ندارم. همه از همون جنس همیشگی هست و شاید به قول سهراب "فکر نازک غمناکی..."