سال هاست
که در پنجره سکوت تو
زیسته ام
سال هاست
که عطش عشق تو را با اشک
فروکش کرده ام
سال هاست
که به یادت
زیسته ام...
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس که او هرگز نمی داند
من به خاکستر نشینی ، عادت دیرینه دارم
سینه مالا مال درد ، اما دلـی بی کینه دارم پاکبازم من ولی ، در آرزویم عشق بازیست من عاشق ، عاشق شدنم در کدامین مکتب و مذهب ، جرم است پاکبازی کار هر کس نیست مکتب داری این پاکبازان من عاشق ، عاشق شدنم من از بیراهه های حله بر می گردم و آواز شب دارم مثال کوره می سوزد تنم از عشق ، امید طرب دارم من عاشق عاشق شدنم ، من عاشق عاشق شدنم شعر : مسعود امینی
مثل هر جنبنده ای ، من هم دلی در سینه دارم
در جهان ، صدها هزاران پاکباز ، در سینه دارم
هدیه از سلطان عشق بر هر دو پایم پینه دارم
هزار و یک شبی دیگر ، نگفته زیر لب دارم
حدیث تازه ای از عشق مردان حلب دارم
تا کی آیا باید این شب های تاریک را سر کنم
تا کی این آسمان تیره را در آیینه اشک نظاره کنم
تا تو مرا ببخشایی و سویم باز آیی
...
آسمان بغض کرده
ابرهای پاره پاره نم نم قدم بر می دارند
سبزه ها خیس از شبنم
نسیم با صدایی محزون از پشت کوه ها به درون دشت می خزد
گل ها هنوز کودکانی هستند که هر صبح انتظار نوازشش را دارند
و امروز همه میزبان یک فرشته هستند
با نگاهی به رنگ خدا
با دستانی به گرمی محبت آفتاب
با قلبی به پاکی ابرهای سپید
پرندگان مست حضورش، پر گشوده اند
سبزه ها دست در دست باد می رقصند
و در دور دست ها
پشت کوه ها
آنجا که باران با ترانه عشق می بارد
آن جا که یک شاخه گل پیام آور عشق است
آن جا که جای یک فرشته خالیست
پسرک
تنها
بی دل
در انتظار
دیده را به سیل اشک می شوید
تا لایق دیدن روی فرشته قلبش شود
...
آسمــانی تو، در آن گســتـره خورشـــیدی کن
من همین قــدر که گــرم است زمینم کافیســـت
من همیــن قدر که با حــال و هوایــت گهـــگــاه
برگـــی از باغـچـــه ی اشک بچینـــم کافیســت
فکـــر کردن به تو یعنــی غزلـــی شور انگـــیز
که همین شــوق ٬ مرا خــوب ترینـــم کافیســت
از دیار خویش دور افتاده ام
من غریبی آشنای جاده ام
با من از آنسوی شب حرفی بزن
دل بدست حرفهایت داده ام
تو بلندای غرور صبح دم
من فقط یک اتفاق ساده ام
تو تمام روح سبز بارشی
من کویری پیش پا افتاده ام
این سرور سبز هم مدیون توست
باز با یاد تو، من گل داده ام
هرچه از این خسته می خواهی، بخواه
من برای مرگ هم آماده ام
...
از خود نمی پرسی: چرا
این خسته را آزردمش؟
با خود نمی گویی؟ - چرا
این مرغک پر بسته را
در دام غم افسردمش؟
اما چرا
عشق تو را
من سالها در سینه پنهان داشتم
وین راز درد آلود را
در دل نهفتم - آه - تا جان داشتم
این آتش سوزنده را
آخر کجا می بردمش؟