خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

که من می میرم...

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !

که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

...

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که راهی برای جدا شدن از تو نمونده جز این که من یه طوری تموم بشم. حداقل این یه دعا را در حقم بکن. باور کن این راحت ترین راهشه. اینطوری صورت اساسی خیلی از مسایل محو میشه، همه راحت میشن... البته خودم را نمی دونم. زیاد هم فرقی نمی کنه برام! بالاخره آدم هر کاری کرده باشه جوابش را عادلانه پس میده بانضمام کلی از لطف و رحمت خدا که همیشه بندگان را بهش امیدوار کرده. فکر می کنم اگر این را بخونی احتمالا می گی حالش خوب نیست و به چیزی میگه شاید کل قضیه همین شکل را داره وقتی که کلا علاقه و خواستن و انتخاب و تفاهم و ... بشه یه فرمول و چند قاعده توی یک کتاب و آدم ها بشن ماشین های متحرک که محکوم به عذاب کشیدن اند و علاقه و خواستن یه ویروس ذهنی تصور بشه، انتظار نتیجه دیگه ای نمیشه داشت. این که حالا حرف از اشک بزنم هم دیگه تکراری شده. گویا همه چیزم تکراری شده. دیگه حق داری از من خسته باشی. چی می تونم بگم؟ دیگه التماس، امید، صحبت کردن هم ...

می گفتند، "زیاد که باشی، زیاده می شوی" ظاهرا برای من هم همینطور شده و منی که یک روز شنیدم که تو تصمیمت را گرفتی و عزمت جزم شده این دست کشیدن در یک قدمی برام باورش ناممکنه... یه لحظه فکر بکن به تک تک روزهاش به همه سختی هاش. راهی که اومدیم. ارزشش را داشته حتما، نه؟

کاش حداقل می تونستم ببینمت، اگر دیگران شانس خواهش و التماس کردن دارند من هم شانسش را داشتم. همین داره منو می کشه که همه چیز توی دلم باد کرده. کلمه ها ریخته روی سرم و بغض راه نفس هام را بسته و تو که بهترین همدم منی هم از من دوری و از دستم ناراحت. شاید می خوای که احساس کنم منو نمی خوای که دیگه احساست را کمت سر میدی و پرنده محزون و عاشق دلت را در قفس کردی به جرم بی گناهی! افسوس که الان اینقدر در حصار گذاشته شدیم که مثل یک اعدامی سر چهارپایه اعدام شدم. طناب تنگ شده و چهارپایه خم شده در حال افتادن... و من با یک نفس تنگ که فقط می تونم از ته گلو چند کلمه ای را با صدای نارسای نفس هام بگم.

گریه شام و سحر و اشک و زاری به درگاه خدا را چگونه تاب میاری؟ باور نمی کنی؟ فکر می کنی احساس بچه گانه است؟ اگر بچه گونه بود که تا الان هزار بار هزار راه رفته بود ولی یه راه بیشتر نداره و به قلب مهربان و وجود پاک تو میرسه

نمی دونم، دل نازک اصلا میاد که بگی برو؟ خودت چی؟

نمی دونم چی تو را از آینده نگران می کنه؟ اما مطمئن باش که زمان اگر به تو اینقدر بدی نشان داد از من، به دیگران هم نشان خواهد داد. ولی راضی میشن اگر تو بخوای. همین فقط. فقط نگو نمی خوام. حرف دلت را سرکوب نکن.

اگر یه ذره از من خوبی دیدی، به خاطر اون خواهش می کنم منو بازم ببخش، به همون یه ذره قسمت می دم. دیگه چی می تونم بگم؟ خودت حرف دلم را بخون...

دوستت دارم 

هم خودت

هم خانواده ات

از همه جز خوبی ندیدم.

و می خوام جبران خوبی را بکنم

...

و بار ها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
و رفت تا لب هیچ
و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب چقدر تنها مانده ایم

rose

فاصله های نمناک...

دور از تو،

پشت شیشه غم زده دنیا

قطره قطره می بارم

ذره ذره فرو می ریزم

در خاک سرد گورستان

...

نمی دونم چقدر از دست من دلخوری

اما این راهی نیست که دلت بخواد بری

اشتباه می کنی وقتی اسیر احساس میشی و لحظه ای تصمیم می گیری

...

جوانه...



دلــم گـــرفته بود 

شبی تاریک و ســـرد 

از پشــت دیــوار ســـکوت 

تـــرانه ای جوانــه زد 

و نـــام تو

برتـــارک واژه ها

رُخ نـــمود 

شعر تمام شد و دل

از اینهمه عشق 

جوشید 

چشم طاقت نبرد

تا سحر یک ریز بارید
______________________
شباهنگ-نیلوفر ثانی

آرزوی دیدار تو...

سلام مهربان

هیچ خبر از تو ندارم

مگر در دلم

جز چند قطره باران که دیشب از چشم آسمان بارید و یاد خلوت معصومانه تو را زمزمه کرد

گل های باغ با نوازش نسیم در جنبش و هیاهو، همه راوی قلب بی قرار تو اند

برایت آرزوی سلامتی دارم

پیروزی، شادی، آرامش

...

خلوتگاه عشق

دود می خیزد زخلوتگاه من                        کسی خبر کی یابد از ویرانه ام

 

با درون سوخته دارم سخن                           کی به پایان می رسد افسانه ام

 

دست از دامان شب برداشته ام                      تا بیاویزم به گیسوی سحر

 

خویش را ازساحل افکندم در آب                 لیک از ژرفای دریا بی خبر

 

بر تن دیوار طرحی می شکست                  کس دگر رنگی در این سامان ندید

 

چشم می دوزد خیال روز و شب                 از درون دل به تصویرامید

 

تا بدین منزل نهادم پای را                         از درای کاروان بگسسته ام

 

گر چه می سوزم از این آتش به جان           لیک به این سوختن دل بسته ام

 

تیرگی پا می کشد از بام ها                       صبح می خندد به راه شهر من

 

دود می خیزد هنوز از خلوتم                    با درون سوخته دارم سخن

هر صبح...


هنوز هم پنجره را به نام تو باز می کنم

هر صبح

با طلوع چشمان تو

آفتابی‌ست وُ نورانی

سرزمین دلم