تو هستی و رویای شیرین بودنت
و حکایت گل برگ های بی تاب در آغوش باد از آرامش طوفانی دلت
برایت آرزوی سفری خوش و سلامت دارم
به امید دیدارت به زودی زود...
سلام مهربان
در این عصر بی صدا
در آرامش طلایی افق
صدای عاشقانه چلچله ها از حیاط
با نوای قلبم هم نوایی می کند
می دانم که قلب مهربان تو هم اکنون ترانه ی عاشقانه ای سر می دهد
دل در قفس سینه دیگر تاب دوری ات را ندارد...
نشسته ام روبرویت
قاب مهربان نگاهت را تماشا می کنم
که با من سخن می گوید
از حرف دلت، نه از کلامی که در غم و اندوه و اضطرار و ناراحتی به زبان می آوری
کاش دل من هم سخن گفتن بهتر می دانست
این گونه شاید باور می کردی که در دلم هیچ از کسی ناراحتی و اندوه و کینه نیست
همه محبت و آرزوی محبت است اگرچه که گاهی رنگش ناخواسته کم رنگ شده
اما از دلت بپرس که محبتش را باور کرده
راستی این اولین تصویر تو بود که به مادر نشان دادم و فقط گفت
"وای، چقدر نازه"
...
آری
باز هم قاب نگاه توست
اشک های من
دعای سحرگاهی (امروز سحرگاه باز بیدار شدم و غمگین، و از خدا تو را به دعا خواستم و باز خوابم که برد دیدمت، چقدر خوشحال بودیم در کنار هم، بعد مدت ها اندکی شادی نصیبم شد آن هم در خواب...)
و قلبی که به یادت می تپد
و به امید دیدن رویت لحظه ها را می شمارد
دلم کویر بی حاصل بود
از بارش عشقت، دریای آرامش شد
...
اکنون نگاه مهتاب در رویایش واژگون شده
درختان ساحلش از غم دوری خشکیده
و همه عجولانه خشکی درختان را به گردن شوری دریا می اندازند
تو و یاد خوبی ات بر ساحل تنهاییش تا ابد حک شده
شن های ساحلش هر دم بی صبرانه دلتنگ صدای قدم هایت است
و نقش گام هایت را بر سینه اش عاشقانه و سخت در آغوش گرفته
چون حتی فشردن دلش را زیر گام هایت دوست دارد
تنها رویای روز و شبش، تصویر خیال توست
که اگر همین هم نباشد، از این ناچیز یم
جز شوره زاری سپید
تنها و افسرده
باقی نمی ماند
...
بیا و باز
به خاطر حافظه نمناک ابرها
به خاطر دل گرفته خورشید پشت سایه ابر
به خاطر یک لحظه عشق
به خاطر نگاه نورانی خدا بر قلب های عاشق
فرصتی دیگر به این برکه ناچیز بده
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
...
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که راهی برای جدا شدن از تو نمونده جز این که من یه طوری تموم بشم. حداقل این یه دعا را در حقم بکن. باور کن این راحت ترین راهشه. اینطوری صورت اساسی خیلی از مسایل محو میشه، همه راحت میشن... البته خودم را نمی دونم. زیاد هم فرقی نمی کنه برام! بالاخره آدم هر کاری کرده باشه جوابش را عادلانه پس میده بانضمام کلی از لطف و رحمت خدا که همیشه بندگان را بهش امیدوار کرده. فکر می کنم اگر این را بخونی احتمالا می گی حالش خوب نیست و به چیزی میگه شاید کل قضیه همین شکل را داره وقتی که کلا علاقه و خواستن و انتخاب و تفاهم و ... بشه یه فرمول و چند قاعده توی یک کتاب و آدم ها بشن ماشین های متحرک که محکوم به عذاب کشیدن اند و علاقه و خواستن یه ویروس ذهنی تصور بشه، انتظار نتیجه دیگه ای نمیشه داشت. این که حالا حرف از اشک بزنم هم دیگه تکراری شده. گویا همه چیزم تکراری شده. دیگه حق داری از من خسته باشی. چی می تونم بگم؟ دیگه التماس، امید، صحبت کردن هم ...
می گفتند، "زیاد که باشی، زیاده می شوی" ظاهرا برای من هم همینطور شده و منی که یک روز شنیدم که تو تصمیمت را گرفتی و عزمت جزم شده این دست کشیدن در یک قدمی برام باورش ناممکنه... یه لحظه فکر بکن به تک تک روزهاش به همه سختی هاش. راهی که اومدیم. ارزشش را داشته حتما، نه؟
کاش حداقل می تونستم ببینمت، اگر دیگران شانس خواهش و التماس کردن دارند من هم شانسش را داشتم. همین داره منو می کشه که همه چیز توی دلم باد کرده. کلمه ها ریخته روی سرم و بغض راه نفس هام را بسته و تو که بهترین همدم منی هم از من دوری و از دستم ناراحت. شاید می خوای که احساس کنم منو نمی خوای که دیگه احساست را کمت سر میدی و پرنده محزون و عاشق دلت را در قفس کردی به جرم بی گناهی! افسوس که الان اینقدر در حصار گذاشته شدیم که مثل یک اعدامی سر چهارپایه اعدام شدم. طناب تنگ شده و چهارپایه خم شده در حال افتادن... و من با یک نفس تنگ که فقط می تونم از ته گلو چند کلمه ای را با صدای نارسای نفس هام بگم.
گریه شام و سحر و اشک و زاری به درگاه خدا را چگونه تاب میاری؟ باور نمی کنی؟ فکر می کنی احساس بچه گانه است؟ اگر بچه گونه بود که تا الان هزار بار هزار راه رفته بود ولی یه راه بیشتر نداره و به قلب مهربان و وجود پاک تو میرسه
نمی دونم، دل نازک اصلا میاد که بگی برو؟ خودت چی؟
نمی دونم چی تو را از آینده نگران می کنه؟ اما مطمئن باش که زمان اگر به تو اینقدر بدی نشان داد از من، به دیگران هم نشان خواهد داد. ولی راضی میشن اگر تو بخوای. همین فقط. فقط نگو نمی خوام. حرف دلت را سرکوب نکن.
اگر یه ذره از من خوبی دیدی، به خاطر اون خواهش می کنم منو بازم ببخش، به همون یه ذره قسمت می دم. دیگه چی می تونم بگم؟ خودت حرف دلم را بخون...
دوستت دارم
هم خودت
هم خانواده ات
از همه جز خوبی ندیدم.
و می خوام جبران خوبی را بکنم
...
و بار ها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
و رفت تا لب هیچ
و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب چقدر تنها مانده ایم
دور از تو،
پشت شیشه غم زده دنیا
قطره قطره می بارم
ذره ذره فرو می ریزم
در خاک سرد گورستان
...
نمی دونم چقدر از دست من دلخوری
اما این راهی نیست که دلت بخواد بری
اشتباه می کنی وقتی اسیر احساس میشی و لحظه ای تصمیم می گیری
...