خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

این روزها...

این روزها دوست نیز مانند من، همنشین دلتنگی هاست. هر دو تنها و جدا افتاده، غم در خوی من اثر کرده و گاه بی تابی می کنم سخنی به گزاف می گویم، در ستایش خویش و در نکوهش دیگران ... نمی خواهم خاطر لطیفش را بیازارم ولیکن هجوم کلمات و افکار گاه راه را سد می کند و عقل را در بند می کند

با خودم فکر می کردم، فضای فرمالیته! و گل و بلبل و تصنعی بهتره یا اینکه حرف ها روشن تر گفته بشه، اگرچه که ممکنه گاهی زنگ تندی بگیره و هیچ گاه نشانه بدخواهی و دشمنی نیست! بعد رفتم توی این فکر که، خوش به حال خواستگاری که یکی دو شب اتوکشیده و تمیز و راست و ریس، میره جایی و به مصداق همون فرمالیته! همه چیز خوب جلوه می کنه و چند ماه مشق نمی نویسه که لاجرم از توش غلط و اشتباه بسیار درخواهد اومد...

باز فکر کردم،

چگونه دل خوش کنیم به نامیدن انتخاب های خودمون به تقدیر و قسمت و مفاهیم مشابه در حالی که رشته ای در دست انسان ها دارد و ما گناهش را به پای خدا می نویسیم...

بگذریم، من لحظه هایم را به گوهر پاک دوست می اندیشم.

عجب روزگاریست، نازنین...

بهترین شعر...

بهترین شعر مرا قاب کن

            و پشت نگاهت بگذار

تا که تنهاییت ازدیدن آن جا بخورد

                وبفهمد که دل من باتوست

                           در همین یک قدمی....

رنگ محبت...

روی هر شاخه گلی

           روی هر گلبرگی

               رنگ زیبای محبت

       پیداست

...

غروب ساحل دریا...

در این ساحل که من افتاده ام خاموش

غمم دریا

دلم تنها

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست...

در غم ما روزها بیگاه شد...

دلتنگی هایت را نگرانم

اندوهت را

ناآرامی ات را

اشک هایت را

و روزهای که در غم بیگاه می شود

از خدا برای هردومان طلب شادی دارم

کاش می شد...

کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد

کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد


کاش می شد با دو چشم عاطفه، قلب سرد آسمان را ناز کرد

 کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد


کاش می شد با نسیم، شامگاه برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد


کاش می شد در سکوت دشت شب ناله ی غمگین باران را شنید
بعد ، دست قطره هایش را گرفت تا بهار آرزوها پرکشید


کاش می شد مثل یک حس لطیف لابه لای آسمان پرنور شد
کاش می شد چادر شب را کشید از نقاب شوم ظلمت دورشد

 

کاش می شد از میا ن ژاله ها جرعه ای از مهربانی را چشید
در جواب خوبها جان هدیه داد سختی و نا مهربانی را شنید

خلسه نیمه شبان

آسمونم هم بی ستاره شده

از این همه نورهای مصنوعی و فریبنده

چشم هام سنگینه اما

دلم بیداری می خواد

باران می خواد

و تمامش بر گردن چشمان

...

دریای غم ساحل ندارد

هیچ اگر سایه پذیرد،

            من همان سایه هیچم...

داغ...

می دانید داغ چیست؟

داغ همون چیزیه که رو بدن اسب میزنن...

روی بازوی برده ها می زنن...

که بگن صاحب داره

داغ عشق هم...

شبنم عشق...

نمی دونم نامش را چه باید نهاد

وقتی دراز بکشی یک گوشه برای خودت

چشم هات را ببندی

خیالت آزاد بشه

و قلبت آروم آروم

اما با ضربانی عمیق

برای خاطر مهربانی بتپه که ...

اون وقت احساس می کنی

خدا اومده خیلی نزدیک

نشسته و نگاهت می کنه

و یک لحظه گرمای دست نوازشش را

حس می کنی

روی قلبت

روی پلک هات

   ترنم

        شبنم

                عشق

...